فرهنگ ، تاریخ ایران و جهان

مطالبی در سبک زندگی ، تاریخ ، فرهنگ و تمدن ایران و جهان

فرهنگ ، تاریخ ایران و جهان

مطالبی در سبک زندگی ، تاریخ ، فرهنگ و تمدن ایران و جهان

طبقه بندی موضوعی

۴۹ مطلب با موضوع «اخلاق» ثبت شده است

مسئولیت درختى است که زمینه ‏اش شناخت‏ها هستند و ریشه ‏اش اعتقادها و بهارش بحران‏ها و حادثه ‏ها و گرفتارى‏ ها.

هنگامى که زمینه‏ ها غنى بودند و سرشار و ریشه‏ها محکم بودند و زنده، در هر بهارى این درخت شکوفه مى‏ دهد و بار مى‏ آورد و حتى هیچ آفتى نمى‏بیند؛ چون آفت‏ها از کمبود تغذیه و فقر زمینه‏ ها مایه مى‏گیرند.

در زمینه‏اى که انسان مجهول است و هستى مجهول است و نقش انسان هم مجهول، در این زمینه، ریشه‏ى عقیده‏اى زنده نخواهد ماند و در این کویر، اعتقادى سبز نخواهد شد و مسئولیتى نخواهد رویید.

و اگر کسى در این زمینه و با این ریشه‏ى مرده مسئولیتى را گردن گرفت جدّاً آدم مفلوکى است که دارد با احساسات و عادت‏هایش زندگى مى‏کند، نه با انتخاب و سنجش و ارزیابى ‏اش.

آن‏ها که شناخت‏ها و عقیده ‏ها را از دست داده‏اند و باز هم آدم‏هاى ‏خوب و مسئولى باقى مانده ‏اند توجیهى جز عادت و یا حماقت براى خوبى‏ ها و مسئولیت‏شان نیست.

مسئولیت رابطه‏ ى مستقیمى با شناخت‏ها و با شناخت حکمت و شعور در هستى دارد.[1]

مسئولیت هنگامى مفهوم پیدا مى ‏کند که در هستى خدایى و حکمتى و شعورى باشد. در هستىِ لش و احمق، دیگر مسئولیتى نیست. در این هستىِ ابله، خوبى و بدى برابر مى‏شوند و معیارى براى خوبى و بدى باقى نمى‏ ماند.

آن‏جا که بصر نیست چه خوبى چه زشتى![2]

در این سطح حتى اومانیسم و اگزیستانسیالیسم نمى ‏توانند میزانى بسازند و معیارى بدست بدهند؛ چون این مکتب‏ها نه زمینه‏اى دارند و نه ریشه‏اى؛ فقط در اوج از یک سرى مطالب هماهنگ برخوردار هستند.

این انسان با این مترها و معیارها پایش به جایى بند نیست و از زمینه‏اى و ریشه‏اى نصیبى ندارد.

این انسان دلیلى براى بودن ندارد.

و دلیلى براى انسان بودن ندارد.

و دلیلى و معیارى براى کارهاى انسانى خود ندارد. ملاکى و میزانى براى خوب و بد ندارد. حتى اصل انصافش: آنچه براى خودت مى‏ خواهى براى دیگران بخواه، هیچ توضیحى ندارد که چرا براى دیگران همان را بخواهم که براى خودم مى ‏خواهم؟

و هنگامى که این اصل بدون توضیح و بدون زیربنا ماند،

و هنگامى که خود انسان دلیلى براى بودن و براى انسان بودن نداشت،

و هنگامى که معیارى و میزانى براى کارهاى انسانى نبود،

جز فلسفه ‏ى پوچى چیزى نخواهد ماند.[3]

و این پوچى گاهى در شکل بى‏ تفاوتى و سنگى،

و گاهى در شکل عصیان و طغیان،

و گاهى در شکل دم غنیمتى،

و گاهى در شکل انتحار جلوه مى‏کند.[4]

و بهترین شکل این پوچى همین آخرى است. از پوچى زندگى باید به مرگ پناه برد. این پوچى از مرگ برنخاسته. از خود زندگى و از بى ‏بارى زندگى ریشه گرفته است. اگر مرگ در این زندگى بى‏بار و بى‏هدف نقشى نمى ‏آفرید این پوچى شدیدتر مى ‏شد و جانکاه‏تر.[5][6]

 

 

 


[1] ( 1)- سارتر مى‏گوید: اگر به راستى وجود مقدم بر ماهیت است، پس بشر مسئول وجود خویش است. مسئولیت حرکت اتومبیل با راننده است، اما در بشر که هر چه هست در خود اوست، مسئولیت تمام، جز به عهده‏ى خود او نمى‏تواند بود.( ژان پل سارتر؛ اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمه‏ى مصطفى رحیمى، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1348، صفحات( 29- 25).

این طرح از مسئولیت با آنچه در این جا مطرح شده تفاوت دارد؛ چون اینکه انسان مسئول خویش است، با این که مسئول جرم خویش است تفاوت دارد. هنگامى که انسان با انتخاب خویش ارزش مى‏آفریند و ملاک مى‏سازد و قاعده طرح مى‏کند، دیگر این انسان به هیچ گونه مسئول نتواند بود، حتى اگر ارزش‏هاى سابقش را بشکند، که با شکستن این ارزش‏ها، ارزش دیگرى ساخته است.

هنگامى که ارزش و قاعده‏ى ثابت و قانونى در کار نیست، دیگر جرمى و تخلفى نیست و نه تنها ماشین که راننده هم مسئول نیست.

مسئولیت در زمینه جرم و جرم در زمینه‏ى قانون و ارزش و قانون بر اساس شناخت‏ها و عقیده‏ها قرار دارد.

[2] ( 2)- حتى بالاتر مى‏توان گفت: هنگامى که اللَّه نور هستى را رها کردیم-\i اللَّهُ نُورُالسَّمواتِ و الْارْضِ-\E( نور، 35) چشم عقل در این تاریکى و ظلمات، خوبى و بدى و حسن و قبح را فرق نمى‏گذارد. و این به معناى انکار حسن و قبح عقلى نیست، بلکه به این معناست که چشم عقل در زمینه‏ى وجود اللَّه و در کنار این نور، حسن عدالت و قبح ظلم را مى‏یابد، وگرنه ظلم چه قبحى دارد هرچند جامعه را بگسلد و مرگ‏ها و بیچارگى‏ها بیاورد.

اصولًا کشف عقل از خوبى و بدى دلیل وجود این زمینه و دلیل وجود خداست.

[3] ( 1)- پوچى هنگامى مطرح مى‏شود که انسان مصرف نداشته باشد. یک لباس، یک ماشین، یک کفش، هنگامى که بى‏مصرف شد؛ یعنى زمینه‏اى براى به جریان افتادن نداشت، بیهوده مى‏شود و بى‏مصرف مى‏شود و پوچ.

دراین هستىِ بسته و به بن‏بست نشسته، انسان جایى براى مصرف ندارد و استعدادهاى عظیم او راکد مى‏ماند و در نتیجه پوچى و عبث مطرح مى‏شود.

[4] ( 1)- شکل اول در بیگانه و« سیزیف آلبرکامو» و شکل دوم در طاعونش و شکل سوم در اشعار خیام و شکل چهارم در مسخ کافکا و بوف کور صادق هدایت نمودار است.

[5] ( 2)- این توضیح جواب گفته‏ى آلبر کامو است که مى‏گوید از پوچى نمى‏توان به خودکشى و به مرگ پناه برد؛ چون پوچى از مرگ برخاسته پس نمى‏توان به مرگ رو آورد.

[6] صفایى حائرى، على، مسئولیت و سازندگى، 1جلد، لیلة القدر - قم، چاپ: اول، 1385 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی

انسان در کارهایى که با اراده و اختیار خود انجام مى‌دهد، غالباً به تدبر و تفکر محتاج است؛ یعنى هر کارى که بخواهد انجام دهد، ابتدا خودِ آن کار، سپس سود و زیان و خیر و شرى را که بر آن مترتب است تصور مى‌کند.

پس از تصدیق به منافع و اینکه انجام دادن آن کار براى او مفید است، دربارۀ آن میل و شوق مى‌یابد و پس ضرر و از گذراندن این مراحل، تصمیم مى‌گیرد آن را انجام دهد؛ یا در صورت

تصدیق به اینکه آن کار براى او زیان‌بار و شر است، از انجام‌دادن آن خوددارى مى‌کند. ولى انسان در برخى از کارها، بر اثر ممارست، تمرین و تکرار، به تأمل و تفکر نیاز ندارد، بلکه به صورت خودکار عمل مى‌کند؛ همانند شخص بخشنده هنگام بخشش و کمک به مستمندان، یا فرد شجاع در رفتن به میدان نبرد و حمله به دشمن. در وجود این‌گونه افراد، بخشش یا شجاعت بر اثر تکرار، به صورت ملکه درآمده است. ازاین‌رو بخشش و شجاعت یا امثال این صفات، به مثابۀ «طبیعت ثانویۀ» آنان جلوه مى‌کند به‌گونه‌اى که براى انجام‌دادن آن رفتارها، به محاسبه و تفکر نیازى نیست و بدون مقدمه وارد عمل مى‌شوند.[1] این حالت که به سبب آن، کار به‌آسانى، و بدون نیاز به تفکر و تروّى از نفس صادر مى‌شود، ملکه یا سجیه یا خصلت نامیده مى‌شود. ابن‌خلدون در بیان معناى ملکه مى‌گوید:

ملکه‌ها جز به تکرار افعال به وجود نمى‌آیند؛ زیرا فعل ابتدا واقع شده و سپس، از آن صفتى به ذات انسان باز مى‌گردد و با تکرار آن فعل، صفت به «حال» تبدیل مى‌گردد. این حال، صفت غیرراسخ در نفس است که با افزایش تکرار، آن حال به «ملکه» یعنى به صفت راسخ تبدیل مى‌شود.[2]

بنابراین براساس نظر ابن‌خلدون، «ملکه» صفتى است که در ضمیر انسان پایدار شده است، و رفتارى که آن ملکه بدان تعلق دارد بدون نیاز به تأمل و توجه مى‌تواند از فاعلش صادر شود. این همان معنایى است که پیش‌تر، برخى صاحب‌نظران در تعریف «خُلق» بیان کرده بودند. البته باید توجه داشت که ملکات انسان فقط به خُلقیات تعلق ندارد و علوم و مهارت‌ها نیز با ملکات استقرار مى‌یابند.[3] ازاین‌رو تفاوت «خُلق» با «ملکه» در این خواهد بود که «خُلق» به صفات نفسانى انسان اختصاص دارد و خوب و بد رفتار او را موجب مى‌شود؛ اما «ملکه» فقط به حوزۀ اخلاق ارتباط ندارد و اعم از آن است. بنابراین فقط «ملکاتى که به صفات نفسانى انسان ارتباط دارد» با موضوع پژوهش ما ارتباط خواهد داشت.

گاه واژگان دیگرى چون «سجیه»، «خصلت»، «صفت»، «حال»، «خوى» و «عادت» نیز در متون اخلاقى به کار مى‌رود که بر اساس تتبع صورت‌گرفته، به نظر مى‌رسد همگى به معناى خُلق یا ملکه است و واژه‌هاى یادشده، در متون گوناگون تفاوت چندانى ندارد.[4]

 

 


[1] . نهایة الحکمة: ص ۲۰۵.

[2] . مقدمة ابن خلدون: ص ۶۴۹؛ ر. ک: اخلاق ناصرى: ص ۶۵.

[3] . مقدمة ابن خلدون: ص ۴۸۰.

[4] سبحانی‌نیا، محمدتقی، رفتار اخلاقی انسان با خود، صفحه: ۲۳، مؤسسه علمی فرهنگی دار الحدیث. سازمان چاپ و نشر، قم - ایران، 1392 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی

فَوَجَدٰا عَبْداً مِنْ عِبٰادِنٰا: موسى و رفیقش، بیکى از بندگان ما برخوردند که بر روى سنگى مشغول نماز بود. او بلیا بن ملکان معروف به خضر بود. علت اینکه او را خضر نامیده‌اند، این است که هر جا نماز مى‌خواند، سبز و خرم مى‌شد. در روایت است که روى بر پوستینى نشسته بود که از زیر آن سبزه‌ها رسته بودند. بروایتى دیگر بر حصیرى سبز نشسته بود. موسى به او سلام کرد و پاسخ شنید و او را بنام پیامبر بنى - اسرائیل مخاطب ساخت. موسى گفت:

- از کجا فهمیدى که من کیستم‌؟ کى بتو گفت: که من پیامبر هستم‌؟ در بارۀ این «عبد» اختلاف شده است. برخى گویند: فرشته‌اى بود که موسى مأموریت یافت علوم باطنى را از وى فرا بگیرد. بیشتر مفسرین معتقدند که او بشر بوده است. جبائى و دیگران گویند: او پیامبر بوده، زیرا جایز نیست که پیامبر از غیر پیامبر، پیروى کند و از او چیزى بیاموزد. در این صورت از قدر او کاسته مى‌شود. ابن اخشید تجویز مى‌کرد که پیامبر نباشد، بلکه بندۀ صالحى باشد که علوم باطنى نزد او بودیعت گذاشته شده است. این مطلب صحیح نیست. پرسش:

آیا ممکن است که در زمان موسى پیامبرى داناتر از وى باشد؟ پاسخ:

ممکن است خضر از بعضى جهات، عالمتر از موسى باشد و موسى تنها از همان - جهت، محتاج به شاگردى او باشد و الا موسى از جهات دیگر عالمتر از وى بوده است.

آتَیْنٰاهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنٰا وَ عَلَّمْنٰاهُ مِنْ لَدُنّٰا عِلْماً: او بنده‌اى بود که ما او را نبوت - و بقولى طول حیات - بخشیده و از علم غیب او را تعلیم داده بودیم. این معنى از ابن عباس است. امام صادق مى‌فرماید: او را علمى بود که در الواح تورات، براى موسى نوشته نشده بود. موسى گمان مى‌کرد همۀ چیزهایى که مورد احتیاج اوست در تابوت او هست و همۀ علوم در الواح تورات نوشته شده است.

قٰالَ لَهُ مُوسىٰ هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلىٰ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمّٰا عُلِّمْتَ رُشْداً: موسى به او گفت: آیا از تو پیروى کنم تا مرا دانشى بیاموزى که موجب رشد و پرورش باشد؟ قتاده گوید: اگر کسى از لحاظ علمى بمرتبۀ بى‌نیازى مى‌رسید، حتماً همراز و همسخن خداوند، موسى، به این مرتبه نائل مى‌شد. لکن موسى با این پیشنهاد، خضر را مورد تعظیم قرار داده، زیرا راضى شد که از وى متابعت کند و از علوم او فرا بگیرد. رشد، عبارت است از علوم دینى که انسان را بسوى حق ارشاد کند. برخى گفته‌اند: علم به - آن الطاف دینى (طبرسی) است که بر مردم مخفى هستند.

قٰالَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً: مرد عالم، در جواب موسى گفت: ترا صبر و طاقت پیروى و تعلیم از من نیست. یعنى چنین صبرى بر تو دشوار است، علت این است که موسى بظاهر امور نگاه مى‌کرد و خضر به باطن امور، از اینرو براى موسى صبر کردن دشوارى داشت.

وَ کَیْفَ تَصْبِرُ عَلىٰ مٰا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً: چگونه در برابر کارى که بر حسب ظاهر، پیش تو ناپسند است، صبر خواهى کرد؟! حال آنکه از باطن و حقیقت آن بى‌خبر هستى. از این جمله بر مى‌آید که مقصود اثبات بى‌صبرى موسى بطور مطلق نیست. بلکه مقصود این است که چون از باطن کارهاى خضر بى‌خبر است، صبر نمى‌کند.

قٰالَ سَتَجِدُنِی إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ صٰابِراً وَ لاٰ أَعْصِی لَکَ أَمْراً: موسى در پاسخ وى گفت: بخواست خدا، خواهى دید که صبر مى‌کنم و در برابر دستور تو به مخالفت نمى‌پردازم.

زجاج گوید: از اینکه موسى براى طلب علم، بتکاپو پرداخت، بر مى‌آید که هیچکس نباید از طلب علم خوددارى کند، اگر چه پیامبر باشد و بحد اعلاى دانش، رسیده باشد و همچنین احدى نباید از تواضع در مقابل کسى که عالمتر است، خوددارى کند. موسى صبر خود را به مشیت خداوند، مشروط ساخت، زیرا ظاهراً فکر مى‌کرد که صبر خواهد کرد و در عین حال احتمال مى‌داد که نتواند صبر کند، از اینرو صبر خود را مشروط به مشیت خدا کرد تا اگر نتوانست صبر کند، دروغ نگفته باشد. (طبرسی)[1]

قٰالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلاٰ تَسْئَلْنِی عَنْ شَیْ‌ءٍ حَتّٰى أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْراً:

خضر گفت: اگر از من متابعت مى‌کنى، از کارهایى که انجام مى‌دهم و بنظر تو ناپسند است، سؤال نکن، تا خودم تفسیر آن را براى تو بگویم.

فَانْطَلَقٰا حَتّٰى إِذٰا رَکِبٰا فِی السَّفِینَةِ خَرَقَهٰا: سپس از کنار دریا براه افتادند، تا اینکه براى گذشتن از دریا خواستند سوار یک کشتى شوند. صاحب کشتى که خضر را مى‌شناخت، آنها را سوار کرد. هنگامى که سوار شدند، خضر کشتى را سوراخ کرد و آب داخل کشتى شد. برخى گفته‌اند: دو تا از تخته‌هاى کشتى را بیرون آورد و موسى بوسیلۀ لباسش سوراخ کشتى را بست.

قٰالَ أَ خَرَقْتَهٰا لِتُغْرِقَ أَهْلَهٰا: و از روى انکار و مخالفت، به خضر گفت: آیا کشتى را سوراخ کردى که سرنشینان آن را غرق کنى‌؟ اینکه مى‌گوید: سرنشینان را و نمى‌گوید: ما را، بخاطر مهربانیى است که پیامبران نسبت بمردم دارند. سپس به او گفت:

لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً إِمْراً: کارى بس زشت، انجام دادى! قٰالَ أَ لَمْ أَقُلْ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً: خضر گفت: آیا هنگامى که مى‌خواستى از من متابعت کنى، بتو نگفتم که نمى‌توانى در مقابل کارهاى من صبر کنى‌؟ موسى بیاد شرط خود افتاد! قٰالَ لاٰ تُؤٰاخِذْنِی بِمٰا نَسِیتُ‌: از اینرو پوزش خواست و گفت: غافل شدم و یادم رفت که باید خاموش باشم و زبان به اعتراض نگشایم. برخى در اینجا نسیان را به معناى غفلت و فراموشى نگرفته‌اند، بلکه به معناى ترک دانسته‌اند. در این صورت، یعنى از اینکه سفارش ترا ترک کردم، مرا مورد مؤاخذه قرار مده.

وَ لاٰ تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْراً: و نسبت بمن سختگیر نباش و با من مدارا کن که تحمل و پذیرش کارهاى تو براى من دشوار است.

فَانْطَلَقٰا حَتّٰى إِذٰا لَقِیٰا غُلاٰماً فَقَتَلَهُ‌: آن گاه از کشتى خارج شدند و براه افتادند. علت اینکه فقط از موسى و خضر گفتگو مى‌کند و نام همسفر موسى را نمى‌برد، این است که وى تابع موسى است. یا اینکه ممکن است از آنها دنبال مانده باشد و همین احتمال بهتر است. در بین راه به پسر بچه‌اى که با بچه‌ها مشغول بازى بود، برخوردند. خضر کاردى کشید و پسر بچه را کشت. این پسر بچه، از همۀ بچه‌هاى دیگر، زیباتر بود. اصم گوید: جوانى بود، گاهى در ادبیات عرب، به مرد «غلام» گفته شده است. شاعر گوید:

 

شفاها من الداء العضال الذى بها

غلام اذا هز القناة سقاها

یعنى: مردى که با حرکت دادن نیزه، او را سیرآب کرد، از بیمارى سخت (طبرسی) نجاتش داد.

قٰالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَکِیَّةً بِغَیْرِ نَفْسٍ‌: موسى گفت: چرا شخص بى‌گناهى را که مرتکب قتل نشده بود بقتل رساندى‌؟! ابو عمرو بن علا گوید: «زاکیة» کسى است که گناهى نکرده و «زکیه» کسى است که از گناه توبه کرده است. تغلب گوید: معناى «زکیه» مبالغه‌آمیزتر از «زاکیه» است. برخى گفته‌اند: «زاکیه» در بدن و «زکیه» در دین است.

لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً نُکْراً: با این قتلى که مرتکب شدى، کارى کردى که از نظر شرع ناپسند است! موسى چنان تحت تأثیر قتل پسر بچه قرار گرفته بود که بى‌اختیار زبان به اعتراض و انتقاد گشود.

قٰالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً: خضر گفت: آیا نگفتم که نمى‌توانى همراه من باشى و صبر کنى‌؟! این جمله را خضر باز تکرار مى‌کند، تا او را متذکر سازد که طبق قرار نخست، باید هم چنان خاموش و تماشاگر صحنه باشد! (طبرسی)[2]

 

 


[1] طبرسی فضل بن حسن. ترجمه تفسیر مجمع البیان. ج 15، فراهانی، ص 104.

[2] طبرسی فضل بن حسن. ترجمه تفسیر مجمع البیان. ج 15، فراهانی، ص 106.

  • محمد مهدی حبیبی

ببست شنیدم هم در سنۀ خمسین و اربعمائه - \و این آزاد مرد مردى دبیر است و مقبول القول و بکار آمده و در استیفا آیتى - \گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین، رضى اللّٰه عنه، بست بگرفت و بایتوزیان برافتادند، زعیمى بود به ناحیت جالقان، وى را احمد بوعمر گفتندى، مردى پیر و سدید و توانگر، امیر سبکتگین وى را بپسندید از جملۀ مردم آن ناحیت و بنواخت و بخود نزدیک کرد، و اعتمادش با وى بدان جایگاه بود که هر شبى مر او را بخواندى و تا دیرى نزدیک امیر بودى، و نیز با وى خلوتها کردى و شادى و غم و اسرار گفتى، و این پیر دوست پدر من بود، احمد بوناصر مستوفى، روزى با پدرم مى‌گفت - \و من حاضر بودم - \که امیر سبکتگین با من شبى حدیث مى‌کرد و احوال و اسرار [و] سرگذشتهاى خویش باز مى‌نمود، پس گفت؛ پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم، یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ و دونده بود، چنانکه هر صید که پیش آمدى، باز نرفتى. آهویى دیدم ماده و بچه با وى، اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمى شد، بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود، چون لختى براندم، آوازى به گوش من آمد، باز نگریستم، مادر بچه بود که بر اثر من مى‌آمد و غریوى و خواهشکى مى‌کرد، اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وى را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت، بازگشتم، و دو سه بار همچنین مى‌افتاد و این بیچارگک مى‌آمد و مى‌نالید تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان مى‌آمد دلم بسوخت و با خود گفتم؛ از این آهو بره چه خواهد آمد؟ بر اینمادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوى مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوى دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بى جو بمانده، سخت تنگ دل شدم و چون غمناک در وثاق بخفتم، بخواب دیدم پیرمردى را سخت فره‌مند که نزدیک من آمد و مرا مى‌گفت: «یا سبکتگین، بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوى ماده کردى و آن بچگک بدو باز دادى و اسب خود را بى جو یله کردى، ما شهرى را که آن را غزنین گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم، و من رسول آفریدگارم،...» من بیدار شدم و قوى‌دل گشتم و همیشه از این خواب همى اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدت که ایزد، عز ذکره تقدیر کرده است. (بیهقی)

  • محمد مهدی حبیبی

درک مثبت از خویشتن

در حالى که رفتار ظاهرى اشخاص، ملاک ارزش‌هاى واقعى آنها نیست، مردم همیشه به موفّقیت‌هاى خود فکر مى‌کنند و عدم موفّقیت را نشانه‌هاى ضعف و ناتوانى مى‌دانند. معمولاً میزان توقّع هر فرد، بالاتر از حدّ توانایى‌اش است.

به عنوان مثال، فردى در بازى تنیس بازنده مى‌شود، در حالى که از قبل، خود را برنده تصوّر مى‌کرد، به همین علّت، ناراحت مى‌شود؛ چرا که توقّع او بالاتر از حدّ توانایى‌اش است. برعکس، فردى در یک مسابقۀ تنیس بین المللى، با موفّقیت چشمگیرى رو به رو مى‌شود و آن را ملاک لیاقت و ارزشمندى خود مى‌شمارد. در حقیقت، همین گونه نیز هست؛ امّا با کمى دقّت، قضاوت در هر دو مورد، اغراق‌آمیز است و ملاک منطقى ندارد. اگر پندار شما در مورد خویشتن، در حدّ بسیار بالایى است و خود را از هر جهت از دیگران بالاتر مى‌دانید، رفتار شما تحت تأثیر این تصوّر (بزرگ‌پندارى) قرار خواهد گرفت و همیشه در معرض نگرانى خواهید بود که مبادا به این پندار شما خللى وارد شود.

در هر حال، چه خود را وجودى شایسته و بالاتر از دیگران بدانید و چه کمتر از آنچه هستید تصوّر کنید، در هر دو صورت، نگرانى به سراغ شما خواهد آمد و چنین بینشى خطاست. اعتماد به نفس، شما را از خشم، پریشانى، بیزارى از خود و افسردگى نجات داده، باعث مى‌شود که به توانایى‌هاى ذاتى خود آگاهى یابید و بر زندگى‌تان مسلّط شوید.

ما براى ارزیابى و شناخت خود، سه منبع داریم که عبارت‌اند از:

۱. خود مشاهده‌گرى: ما از طریق مشاهدۀ حالات، رفتار، کردار و گفتار خویش، نسبت به خود، آگاه مى‌شویم. نقص‌ها و کمبودهایمان را مى‌شناسیم و رفتارها و شناخت‌هاى خود را تحت کنترل در مى‌آوریم. هدف از خودمشاهده‌گرى، بررسى خود، براى پى بردن به معایبمان است. وقتى فردى به طور معقول و منطقى، در خود فرو مى‌رود و زوایاى وجود خود را خوب بررسى مى‌کند، با پیدا کردن نقاط مثبت و منفى و برطرف کردن عیب‌هاى خود، اعتماد به نفس بالایى پیدا مى‌کند، داراى تفکّر خلّاق مى‌شود و از بهداشت روانى خوبى برخوردار مى‌گردد.

۲. عکس العمل‌هاى اجتماعى: گاهى فرد، آگاهى در مورد خود را از طریق واکنش‌هاى دیگران به دست مى‌آورد. ما از طریق مردم و فامیل، چه اطلاعاتى در مورد خودمان به دست مى‌آوریم‌؟ گاهى اوقات انتقاد، سرزنش و تحقیر مى‌کنند[1]و ما براساس واکنش‌هاى دیگران، خودمان را مى‌شناسیم. وقتى فردى در روابط با ما دربارۀ رفتار، عقاید و حتى قیافۀ ظاهرى ما نظریاتش را مى‌گوید اعتقاد او براى ما نوعى عکس العمل است که بعضى را قبول و بعضى را رد مى‌کنیم.

۳. مقایسۀ اجتماعى: خود بر دو نوع است: یک. مقایسه با بالا دست خود:

در این نوع مقایسه، حتّى اگر فرد در بهترین شرایط باشد، وقتى خودش را با بالاتر از خود مقایسه مى‌کند، دچار افت اعتماد به نفس و کاهش تفکّر خلّاق مى‌شود. حسادت، افزایش فشارهاى هیجانى، افزایش چشم و هم‌چشمى، کاهش انگیزه، حسرت و استرس نیز از پیامدهاى این نوع مقایسه‌اند؛ دو.

مقایسه با پایین‌تر از خود: که باعث رضایت از خود، آرامش، صبر، عبرت‌آموزى، جلوگیرى از افتادن به گرداب‌هاى سقوط و شکست و باور کردن توانایى‌ها و استعدادهاى خود مى‌شود.

با استفادۀ صحیح و اصولى از این منابع، فرد مى‌تواند به درک درست و مثبتى از خویش برسد و از اعتماد به نفس بالایى برخوردار شود. شما مى‌توانید با کمک تفکّرات زیر، اعتماد به نفس خود را افزایش دهید.

وقتى احساس ضعف و زبونى کردید، از خود بپرسید: چه چیزى باعث شده که من، به صورت فردى بیچاره و زبون در آمده‌ام‌؟ باید بى‌درنگ به این پرسش، پاسخ دهید: من آدم ضعیفى نیستم. ممکن است در برخى موارد، رفتارم نشانگر ضعف و ناشیگرى باشد، ولى دلیلى وجود ندارد که براى همیشه این چنین باشد. حتّى اگر در گذشته، در رفتارم ضعف و ناتوانى‌اى وجود داشته، مى‌توانم در آینده چنان نباشم. اگر در گذشته، چندین بار دچار شکست شده‌ام، دلیل قطعى بودن این پیش داورى نمى‌شود. من چرا باید وجود خود و توانایى‌هاى ذاتى‌ام را نفى کنم‌؟

شکست، موجب بى‌آبرویى و بى‌اعتبارى نیست. خود را در هیچ وضعیتى، زبون و بیچاره تصوّر نکنید و دست کم نگیرید؛ چون اگر چنین روحیه‌اى پیدا کردید، نتیجۀ آن، جز نگرانى و اضطراب، چیز دیگرى نخواهد بود. شما داراى توانایى‌هاى ذاتى هستید. این، اشتباه بزرگى است که با کمترین شکست در زندگى، خود را ببازید. در چنین حالى، اگر بتوانید بدون واهمه و هیجان، رفتار خود را مورد بررسى قرار دهید، قطعاً به این نتیجه خواهید رسید که براى انجام دادن آن کار مشخّص، همۀ توان خود را به کار نگرفته‌اید. بنا بر این، شما فردى زبون و بیچاره نیستید[2]. در این حال، آن صورت، شخصیت واقعى و با ارزش خود را باز خواهید یافت. رفتارى پیش بگیرید که به تثبیت موقعیت اجتماعى و ارزش انسانى شما کمک کند.

خلاصه آن که خود را دست کم نگیرید و همیشه به توانایى‌هایتان بیندیشید.

در درک خویشتن، راه تعادل پیش گیرید. نه زیاد به خود باور داشته باشید و نه خود را دست کم بگیرید. قضاوت شما دربارۀ خودتان نباید موردى باشد. رفتارتان را به طور منطقى ارزیابى کنید. استعدادهاى ذاتى‌تان را از یاد نبرید. عاقلانه و مثبت عمل کنید و از منفى‌بافى بپرهیزید. به ارزش‌هاى اجتماعى اهمیت بدهید. بین نظرهاى خود و نظرهاى دیگران در باورها، تفاوت قائل شوید و به روش منطقى قضاوت کنید. در زندگى‌تان روشى را انتخاب کنید که به نفع و صلاح شما و جامعه باشد.

به قضایا از زوایاى مختلف آن بنگرید. از نگرش یک بُعدى پرهیز کنید.

در این صورت، به تعادل، راه پیدا خواهید کرد و در قضاوت خود، کمتر دچار اشتباه خواهید شد. خودخواهى‌ها را کنار بگذارید. به ناتوانى‌هایتان کمتر بیندیشید. در نتیجه، به بیشتر از آنچه در انتظارش بوده‌اید، دست خواهید یافت.[3][4]

 

 


[1] سروش، محمد علی، آه سرد، صفحه: ۱۳۹، مؤسسه علمی فرهنگی دار الحدیث. سازمان چاپ و نشر، قم - ایران، 1386 ه.ش.

[2] سروش، محمد علی، آه سرد، صفحه: ۱۴۱، مؤسسه علمی فرهنگی دار الحدیث. سازمان چاپ و نشر، قم - ایران، 1386 ه.ش.

[3] . روان شناسى اهمالکارى، ص ۹۰-۹۳.

[4] سروش، محمد علی، آه سرد، صفحه: ۱۴۲، مؤسسه علمی فرهنگی دار الحدیث. سازمان چاپ و نشر، قم - ایران، 1386 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی

شاید مهم‌ترین تفاوت بدنى زن و مرد در دستگاه تناسلى آنها است که این تفاوت موجب فرق‌هاى دیگرى است و سبب پیدایش دو صنف متمایز شده است (کریمى، ۱۳۹۰). این تفاوت موجب نشده است یکى میل جنسى داشته باشد و دیگرى نه؛ بلکه هر دو جنس، زن و مرد، میل جنسى دارند. از این‌رو به همسران سفارش شده است در ارتباط جنسى به نیازهاى طرف مقابل توجه کنند (نک.: محمدى رى‌شهرى، ۱۳۸۷:۳۳۹/۳۱۷). تا جایى که قرآن کریم از اینکه همسران میل جنسى یکدیگر را به بهانه وجود فرزند شیرخواره ارضا نمى‌کنند، تعبیر «واردکردن ضرر و زیان» آورده است.[1] گزارش‌هاى علمى نشان مى‌دهد نه‌تنها زنان مانند مردان از رابطه جنسى لذت مى‌برند، بلکه گستره وسیعى از رفتارهاى جنسى براى هر دو جنس خوشایند است؛ یعنى تمایل دارند در مکان‌ها و وضعیت‌هاى ممکن، رابطه جنسى داشته باشند (فرانکن، ۱۳۸۴:۱۵۶).

از سوى دیگر، اظهار و ابراز جنسى در زنان کمتر از مردان است؛ چه اینکه در روایات (کلینى، ۱۴۰۷:۳۳۸/۵؛ صدوق، ۱۳۶۲:۴۳۹/۲) آمده است صبر زن بیشتر از مرد است وگرنه زمانى که میل جنسى در زن فعال مى‌شود برابر با ده مرد نیرو دارد؛[2] و در جایى دیگر (کلینى، ۱۴۰۷:

۳۳۹/۵) آمده است به این دلیل که زنان حیاى بیشترى دارند، لذت جنسى را کمتر از مردان ابراز مى‌کنند و این حیا براى آنان فضیلت به شمار مى‌آید.[3]

این تفاوت مثبت است و منشأ نتایج فراوانى براى تعادل روابط انسانى است؛ در جایى که به‌ویژه، به اطلاعاتى دقیق نیازمندیم، مشکلاتى را باعث شده است. در پژوهشى مشخص شد پسرها میزان ارتباط جنسى‌شان را بیش از چیزى بیان کردند که واقعاً داشتند، در حالى که دختران با اینکه باکره نبودند خود را باکره معرفى کردند (نیوکامر[4] و یودرى،[5] ۱۹۸۸). مردان تمایل دارند در زمینه تجارب جنسى خود مبالغه کنند و زنان نیز بسیارى از اوقات از سخن‌گفتن در این باره خوددارى مى‌کنند. تحقیق دیگرى که سیگل،[6] آتن[7] و رونگمن[8] (۱۹۹۸) انجام دادند نشان مى‌دهد ۸ از دختران دبیرستانى تجارب جنسى خود را کمتر از واقعیت بیان کرده‌اند و ۱۴ از پسران دبیرستانى بیشتر از واقعیت. این نشان مى‌دهد پسران اغراق مى‌کنند تا خودشان را دلاور جنسى معرفى کنند و دختران کمتر از واقعیت، از تجارب جنسى[9] گزارش مى‌دهند تا خود را فردى بى‌قید نشان ندهند (کاتانیا،[10] ۱۹۹۹؛ سیگِل و دیگران، ۱۹۹۸). ممکن است این مطلب تفسیرها و تبیین‌هاى متعددى داشته باشد، از جمله اینکه زن‌ها ضمن اینکه میل جنسى کمترى نسبت به مردان ندارند، در امور جنسى تمایل بیشترى به رعایت حیا دارند و دوست دارند قبل از ازدواج هیچ تجربه جنسى نداشته باشند.[11]

 

 


[1] . پیامبر خدا (صلى الله علیه وآله) درباره این آیه قرآن فرمود: (لاٰ تُضٰارَّ وٰالِدَةٌ بِوَلَدِهٰا وَ لاٰ مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ‌...؛ هیچ مادرى نباید به سبب طفلش زیان نبیند و هیچ صاحب فرزند (پدر) نباید به سبب فرزندش ضرر ببیند) (بقره: ۲۳۳)؛ «در دوران شیردهى زن، هر گاه مى‌خواست با همسرش ارتباط جنسى داشته باشد، زن مى‌گفت: اجازه نمى‌دهم. چون مى‌ترسم حامله شوم و این فرزندم را که شیر مى‌دهم [در اثر خشک‌شدن شیرم] بکشم. و هر گاه زن، مردش را دعوت مى‌کرد، مرد مى‌گفت: مى‌ترسم با تو نزدیکى کنم و فرزندم را بکشم. پس با او نزدیکى نمى‌کرد. پس، خداوند این روش را نهى کرد که مرد، به زن زیان بزند و زن به مرد» (کلینى، ۱۴۰۷:۴۱/۶؛ طوسى، ۱۴۱۴:۴۱۸/۷؛ عاملى، ۱۴۰۹:۱۸۹/۲۰).

[2] . «عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (علیه السلام) إِنَّ اللَّهَ جَعَلَ لِلْمَرْأَةِ صَبْرَ عَشَرَةِ رِجَالٍ فَإِذَا هَاجَتْ کَانَتْ لَهَا قُوَّةُ شَهْوَةِ عَشَرَةِ رِجَالٍ‌».

[3] . «عَنْ أَبِى بَصِیرٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ (علیه السلام) یقُولُ فُضِّلَتِ الْمَرْأَةُ عَلَى الرَّجُلِ بِتِسْعَةٍ وَ تِسْعِینَ مِنَ اللَّذَّةِ وَ لَکنَّ اللَّهَ أَلْقَى عَلَیهِنَّ الْحَیاءَ‌».

[4] . Newcomer, S.

[5] . Udry, J. R.

[6] . Siegel, D. M.

[7] . Aten, M. J.

[8] . Roghmann, K. J.

[9] عباسی، مهدی، الگوی تنظیم رفتار جنسی با رویکرد اسلامی، صفحه: ۴۲، مؤسسه علمی فرهنگی دار الحدیث. سازمان چاپ و نشر، قم - ایران، 1396 ه.ش.

[10] . Catania, J. A.

[11] عباسی، مهدی، الگوی تنظیم رفتار جنسی با رویکرد اسلامی، صفحه: ۴۳، مؤسسه علمی فرهنگی دار الحدیث. سازمان چاپ و نشر، قم - ایران، 1396 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی

حقیقت روح و ابزار بودن بدن‏

این سخن از مسلّمات است که «شناخت حقیقى زندگى در گرو معرفت به حقیقت روح است» و تا انسان حقیقت روح را نشناسد، ممکن نیست بتواند ادامه‏ى حیات روح را بعد از بدن یعنى در عالَم آخرت با بصیرت کامل بشناسد و به‏ همین جهت باز تأکید مى‏کنیم معرفت‏نفس کلید معرفت حق و شناخت آخرت است و تا نفس را نشناسیم، مرگ- که دریچه‏اى به عالم غیب است- به‏ عنوان یک مجهول و یک کابوسِ مبهم برایمان باقى خواهد ماند.

امام الموحّدین حضرت على (ع) مى‏فرمایند:

«عَجِبْتُ لِمَنْ یَنْشِدُ ضالَّتَهُ وَ قَدْ اضَلَّ نَفْسَهُ، فَلایَطْلُبُه»[1]

در شگفتم از کسى که به دنبال گمشده ‏اش‏ مى‏گردد تا بجوید، در حالى‏که خود را گم کرده ولى در جستجوى آن نیست.

این‏که ما خود را در حین خواب- بدون این بدن- بینا و شنوا مى‏یابیم، دلیل بر آن است که نفس ناطقه ‏ى انسان غیر از بدن او است و کلیه ‏ى ادراکات مربوط به نفس است.[2] علاوه بر این به عنوان برهان عقلى نیز مى‏ توان گفت که صِرف آن‏که هرکس بدن خود را ادراک مى‏ کند بهترین دلیل بر مغایرت نفس از بدن است؛ زیرا ادراک عبارت است از: «حضور مُدرَک نزد مُدرِک». مثلًا وقتى شما یک صندلى را احساس مى‏ کنید، در واقع شما صورتى از این صندلى را در نزد خود دارید و آن صورت را درک مى‏ کنید، در حالى‏که آن صورت، غیر از شما است- چون شما آن را درک مى‏کنید- حال ملاحظه کنید که نفسِ انسان، بدن و تمام حرکات و فعالیت‏هاى بدن را درک مى ‏کند و این دلیل است بر این که نفس، غیر از بدن و غیر از فعالیت‏هاى فیزیولوژیکى بدن است؛ یعنى نفس واقعیتى است جدا از بدن. چون همان‏طور که عرض شد «مدرِک، غیر از مدرَک است» و آن که درک مى‏کند همان نیست که درک مى‏شود.

سؤال: آیا با توجّه به این‏که نفس انسان حالات و قواى متکثّر دارد، مى‏توان گفت که نفس مجموعه‏ى این قوا و حالات است؟

جواب: خیر؛ زیرا در عین این‏که نفس داراى قواى مختلف، مثل شنوایى و بینایى است ولى ما همه‏ ى آن‏ها را به نفس خود نسبت مى ‏دهیم، یعنى مى‏ گوییم: «من دیدم» و «من شنیدم»؛ و در همه‏ى این مراحل خود نفس به‏عنوان یک موجود واحد در صحنه است.

انسان داراى نفس ناطقه‏اى است که کلیه‏ى قواى جسمانى و نیروهاى نفسانى، مثل نموّ و تغذیه و حس و حرکت، همه و همه شئون و پرتو همان نفس است و نفس ناطقه حقیقت جامعى مى‏ باشد که کلیه قواى آن در حیطه ‏ى وجودش قرار گرفته‏ اند و اوست که از نظر قدرتِ فکر و تعقّل، به‏نام قوّه‏ى عاقله و در مرتبه‏ى تخیل به‏نام قوّه‏ى خیال و در مرتبه ‏ى قوّه‏ ى بینایى بیننده، و در مرتبه ‏ى شنوایى، شنونده است؛ یعنى یک حقیقت است که در هر شرایط و موطنى بر اساس آن موطن، ظهور مى ‏کند و به ‏همین جهت هم شما مى‏گویید «من دیدم» یعنى بینایى را به خودتان نسبت مى‏دهید.

انسان؛ از تنگناى بدن تا فراخناى قرب الهى ؛ ص41

 


[1] ( 1)- تصنیف غرر الحکم و درر الکلم، ص 233.

[2] ( 1)- به نکته دوم از کتاب« ده نکته از معرفت نفس» از همین مولف رجوع شود.

  • محمد مهدی حبیبی

مقام مادر در یک سطحى قرار گرفته که هیچ انسانى قادر به درک آن نمى ‏باشد و اگر کسى تمام عمر خود را در جهت خدمت به مادرش سپرى کند هرگز نمى‏تواند حق او را ادا نماید این عظمت به خاطر همان عنایت و توجهى است که او در ارتباط با فرزندش انجام مى‏دهد.

مادر از هنگام ازدواج و انتخاب همسر مانند پدر به فکر این است که بتواند افراد شایسته و لایقى را تحویل جامعه بدهند و هر لحظه به لنتقاد نطفه و ظهور نشانه ‏هاى فرزند نزدیکتر مى‏شود مسئولیت بسیار خطیر و دشوارى را در متن وجود و چارچوبب زندگى خویش احساس مى ‏کنند و با تمام آگاهیهاى لازم مراقب وضع روحى و اخلاقى حتى تغذیه و استراحت و ارتباطات قوم و خویشى و یا دوستانه خود مى‏شوند تا اینکه مادر با احتیاط کامل از میهمانش پذیرائى کرده و او را با حساسیتهایى که دارد از طریق برنامه‏هاى مثبت و کارهاى‏ خوب خویش که وى را متاثر مى‏سازد مورد توجه قرار دهد چون کارهاى بد و نادرست مادران همانند اعمال مثبت از چشم جنین پوشیده نیست و لذا او بیشتر از هر کس دیگر باید راه تقوا و پرهیزکارى را انتخاب کند.

در این صورت نقش شوهر به خوبى هویدا مى‏شود چون که او اغلب خواسته و نیازهاى مادر و فرزندان را تامین مى ‏کند و باید تعهدات خودشان در مقام مادر و پدرى وفادار باشند به خاطر اینکه تغذیه و یا هر چیزى که به صورت خوردنى و یا نوشیدنى توسط مادر به جنین منتقل مى‏شود در مسائل تربیتى او نقش دارد. اگر پدر مسئولیت را درجهت خانواده خود در کانال دستورات دینى انجام دهد و از طریق رعایت مرز حلال و حرام به مسائل اقتصادى، فرهنگى، روابط زناشوئى و سایر امراتى که در محیط زندگى لازم مى‏باشند دقت نماید و اعضاى خانواده خود را همانند یک فضاى سبز با آبیاریهاى سالم و به موقع مورد توجه قرار دهد به طور یقین براى مادر در جهت پذیرائى سالم از فرزندش که در شکم اوست تسهیلات بیشترى فراهم مى‏شود چون با مساعدت پدر از سنگینى بار تربیت بر دوش مادر کاسته مى‏شود.

سؤال: چرا مقام مادرى از همه مقاها بالاتر و ارزشمندتر و سنگین و دشوار است؟

جواب: مقام مادرى به هیچ عنوان با مقامات موجود در میان مردم قابل مقایسه نیست به خاطر اینکه صلاحیت انسان در احراز مقامى تربیت‏هاى او معطوف مى‏شود یعنى اگر او چنین افرادى را تحویل جامعه بدهد آنها مى‏توانند به مقامى نائل گردند.

و سنگینى و یا دشوارى این مقام به خاطر این است که تمام خصوصیاتى که در روح و شخصیت مادرى وجود دارد باید از طریق مناسبى به فرزندان منتقل شده‏ و آنها با همان زیبائیها در جامعه ظاهر شود.

تمامى ارزش و زیبائیهایى که مادر به وسیله آنها شناخته مى‏شود مانند، مه و محبت، ایثار عواطف، عفو گذشت و صبر و حوصله، کوتاهى نکردن در انجام وظائف، تغافل و چشم ‏پوشى وو ... اگر از طریق کارشناسى خود مادر به نونهالان انتقال یابد و جوانانى با این زیبائیها وارد جامعه بشوند یقین آن حدیث نبوى (ص) در حق مادر معنا پیدا مى‏ کند.

قال رسول الله (ص):

الجَنّهُ تَحتَ اقدامِ الامِّهاتِ،

بهشت زیر پاى مادران است.

معناى بهشت محیطى که در آن صلح و صفا و مهر و محبت، عواطف، نوع‏دوستى، عدالت، پذیرفتن حرف حق، عدم غرور و تکبر در برابر واقعیات، مقدم داشتن دیگران بر خویشتن، بدیها را با محبت و خوبى جواب دادن، صبر و حوصله، عفو و گذشت وو ... بوده باشد.

اگر مادران در این مقام بمانند و مسئولیت خودشان را که همان منتقل ساختن صفات حمیده و زیبائیهاى حیرت‏انگیز خود به فرزندان است به خوبى انجام دهند به طور یقین جامعه انسانى را به بهشت مبدل خواهند کرد و قرآن هم مى ‏فرماید: مَن عَمِلَ صالِحاً مِن ذَکَرٍ او اونثى وَ هُو مؤمن فَلَنُحِیَّینَّهُ حیاهً طیّبهً‏[1]

هر کسى مرد و یا زن اعمال صالح و شایسته انجام دهد در حالیکه مؤمن است و به قصد قربت و یاد خدا انجام داده باشد ما او را به یک زندگى پاک و آرام وارد مى‏کنیم معناى حیات طیبه محیط آرام و زیبائى است که به وسیله انسانها تربیت یافته در دامان مادران مؤمن و آگاه به وظائف مادرى صورت مى‏ پذیرد و در اجتماع تحقق مى‏یابد. چنانچه در مطالب فوق بیان کردیم و از همین نکته معناى احادیثى که در ارتباط با زنان آمده روشن مى‏شود: مثلا زنان در بیرون از خانه کمتر ظاهر شوند یا گوشه خانه‏هایشان مسجد آنانست یا در طرف مشورت مردان واقع نشوند، و به شغلهاى اجتماعى روى نیاورند وو ...

اگر از همه احادیثى که در این زمینه وارد شده تنها استحباب و یا بهتر بودن را بفهمیم یعنى بهتر است زنان کمتر در بیرون از خانه ظاهر شوند یا در مسائل اجتماعى و شغلهایش یا در عنوان مشورت وو ... وارد نشوند به حق مطلب خیلى نزدیک مى‏شویم که زن مسئولیت ویژه‏اى دارد نباید روح و روان زنان از حوزه مسئولیت مادرى به چیزهاى دیگرى منحرف شود به خاطر اینکه بهشت در زیر پاى آنانست و جامعه انسانى به آن نیاز دارد اگر روزى در قلب مادر لذت تربیت فرزند کمتر احساس شود و او از دوران کودکى در این جهت دریافت‏هایى نداشته که روزى مادر مى‏شود و از طریق تحویل فرزندان صالح محیط زندگى را به بهشت مبدل خواهد کرد بلکه همیشه در کنار علم و رشد سنى او وعده‏هاى شغلى مطرح شده و ذهن او از احساس لذت مادرى در تربیت نونهالانش به سوى کارهاى دیگرى منحرف گردد در این حال اجتماع بشرى با کمبودهاى غیرقابل جبرانى روبه‏ رو شده و هر لحظه با اعمال نادرست انسانها محیط زندگى به جهنم سوزان تبدیل گردد و در عصر حاضر این واقعیت بر همگان قابل لمس است.[2]

 

 

 


[1] ( 1). نحل/ 97.

[2] فتاحى، حمید، با زیبائیها و آرامشها در خانواده، 1جلد، انتشارات استاد احمد مطهرى - قم - ایران، چاپ: 1، 1379 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی

در تفسیر روح البیان مى‌نویسد: «در خراسان، شیخ احمد حربى، همسایۀ گبرى به نام بهرام داشته است. هیچ‌وقت خانۀ یکدیگر نمى‌رفتند، به واسطۀ اینکه مذهبشان با هم مخالف بوده است. براى شیخ گفتند که همسایۀ گبرش همۀ دارایى‌اش را به کسى داده تا معامله کند. خبر آوردند که در راه، سرمایه‌اش را دزد زده است. به شیخ گفتند او بر تو حقّ همسایگى دارد، خوب است از او دلجویى کنید؛ چون حقّ همسایه با اختلاف دین هم ساقط نمى‌شود.

شیخ و چند نفر آمدند خانۀ بهرام. وقتى دید عالم مسلمین آمده، حیران شد و روى دست و پاى شیخ افتاد به خیال خودش شیخ توقّع اطعام و پذیرایى دارد. در فکر رفت وسایل پذیرایى مهیّا کند، شیخ فرمود: ما آمده‌ایم تو را تسلیت دهیم؛ چون شنیده‌ایم سرمایه‌ات از کفت رفته است.

واقعا از شخص گبر عجیب است. گبر گفت: کدام مصیبت‌؟ سه نعمت بزرگ خدا به من داده است که شما باید براى آن به من تبریک بگویید: اوّلش خداى عالم به من عفّت نفس داد که دزدى نکردم و مال کسى را نبردم. دزد مال مرا برده است. چقدر شکر

دارد. مظلوم شدن ناله ندارد، ظالم شدن ناله دارد. توسرى خوردن بیجا ناله ندارد، تو سرى زدن بى‌جا ناله دارد. و او باید از گناهش ناله کند. آنکه تو سرى خورده باید بداند خدا عوض مى‌دهد. شاد باشد. شکر خداى را که من مال کسى را نبردم. مظلوم باید شاد باشد.

نعمت دوّم اینکه: تمام آنچه را که خدا به من داده بود، همۀ آنها از بین نرفته است؛ خانه‌ام هنوز باقى است. سرسایه‌اى دارم. فرش زیر پا دارم. مگر انسان تمام باید جهات فقد و عدم را ببیند، هستى بین نباشد. چرا چیزهاى دیگر را که هنوز دارم نبینم‌؟ نظیر آن شخصى که فقیر بود و ناراحتى مى‌کرد. در خواب ملکى به او گفت: اگر چشمت رو به کورى برود چقدر حاضرى بدهى تا علاج شوى‌؟ گفت: ده هزار دینار طلا. پرسید: اگر گوشت کر شود، چطور؟ گفت: آنهم ده هزار دینار و همچنین شمرد تا ده عضو و قوّه، آن‌وقت به او گفت: اى بندۀ خدا! اگر تو یک‌صد هزار دینار داشتى و مى‌دادى به قول خودت تا سلامتى این ده عضو را بیابى، حالا خیال کن داشتى و دادى، تحمّل درد هم هیچ. پیشامد ناگوارى برایت شده، جهات هست را هم دریاب:... فَاذْکُرُوا آلاٰءَ اللّٰهِ...[1] بچّه‌ات مرد، ببین خدا خودت را نگه داشت تا بتوانى بار سفر ببندى، بگذرم.

گبر گفت[2]: نعمت سوّم - که محل شاهد من است - شکر خداى را مصیبت به مال خورد نه به دینم، نه به دلم، دینم که نرفت.

شیخ فرمود: اى گبر! این حرفهایى که تو مى‌زنى، حقیقت اسلام است. خیلى هوشیارى مى‌خواهد این فهم با این وضع. حیف نباشد آتش را مى‌پرستى با این فهم و ادراک. بیچاره عذر آورد که جهت تقلید آبا و اجدادى بوده. حقیقتش این است که ما به آتش اظهار ارادتى مى‌کنیم که فردا به آن نسوزیم دیگر آنکه این آتش در عالم عناصر، عنصر مهمّى براى تربیت اشیاء است و همه به آن نیازمندند.

شیخ فرمود: آتش شعور ندارد، ضعیف است. همین آتش را مشت آبى یا خاکى نابود مى‌کند. چقدر ناتوان و نادان است. من که هیچ‌وقت آتش ستایش نکردم با تو که

عمرى آن را پرستیدى، هر دو دستمان را در آن مى‌کنیم، ببینیم آیا دست کدام یک را نمى‌سوزاند. آتش که شعورى ندارد. همه را فرمود کم‌کم جهت تقلیدى را که در بهرام بود، کنار زد و حق بر او واضح گردید. چند سؤال مى‌کند و شیخ پاسخ مى‌دهد، آن‌وقت در همان مجلس، شهادتین را جارى مى‌کند و مسلمان مى‌شود. بعد هم شیخ گریه مى‌کند.

علّتش را مى‌پرسند، مى‌فرماید: گبرى پس از چند سال راه نجات را پیدا کرد و ایمان به خدا و پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله آورد؛ امّا من بدبخت ندانم آخر کار ایمان ثابت و راسخى که باید با خود ببرم همراه مى‌برم یا نه‌؟ یا ایمانم کم مى‌شود و صدمه مى‌خورد».[3]

 

 


[1]  اعراف: ۶۹.

[2] دستغیب، عبدالحسین، ایمان، صفحه: ۸۶، جامعه مدرسین حوزه علمیه قم. دفتر انتشارات اسلامی، قم - ایران، 1387 ه.ش.

[3] دستغیب، عبدالحسین، ایمان، صفحه: ۸۷، جامعه مدرسین حوزه علمیه قم. دفتر انتشارات اسلامی، قم - ایران، 1387 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی

قرآن مجید به دین باوران دستور مى‏ دهد که چشمان خویش را بى‏ پروا بر هر کس نگشایند. «به چشمانت بیاموز که هر کس،

ارزش دیدن ندارد»؛ زیرا چشم انسان، عرصه واردات دل و فکر او را فراهم مى‏سازد.

نگاه به نامحرم که زمینه فساد را فراهم مى ‏کند، حرام شمرده شده است؛ چه تصویر باشد و چه فردى در کنار انسان و عجیب است که انسان‏ها را مى‏ توان از روى چشم‏هاى عفیف و غیرعفیف، شناخت. چشمان عفیف، ارزشمندند و چشم دریده، ادب نگاه نمى ‏دارد.

انسان موفق، بر هر آن‏چه مى‏ رسد، بى‏پروا، چشم نمى ‏گشاید و نگاه خویش را محدود مى ‏سازد. اگر کسى عفتِ نگاه نداشته باشد، چه بسا که به بى‏ عفتى در عرصه ‏هاى دیگر دچار شود. این عفت، خاص مردان نیست؛ بلکه زن هم باید عفت را رعایت کند. گر چه بیمارى چشم‏چرانى، در مردان بیشتر شیوع دارد و مردان، با چشمانشان به دام مى ‏افتند و زنان، با گوش‏های شان.[1]

 

 

 

[1] نهاد نمایندگى مقام معظم رهبرى در دانشگاه‏ها (معاونت آموزشى و پژوهشى استادان و دروس معارف اسلامى)، ماهنامه پرسمان سال ششم (1386)، 9جلد، مؤسسه فرهنگى و هنرى ابناء الرسول (ص) - تهران، چاپ: اول، 1392.

 
  • محمد مهدی حبیبی