حکایت امیر عادل سبکتگین با آهوى ماده و بچۀ او و ترحم کردن بر ایشان و خواب دیدن از عبدالملک مستوفى
ببست شنیدم هم در سنۀ خمسین و اربعمائه - \و این آزاد مرد مردى دبیر است و مقبول القول و بکار آمده و در استیفا آیتى - \گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین، رضى اللّٰه عنه، بست بگرفت و بایتوزیان برافتادند، زعیمى بود به ناحیت جالقان، وى را احمد بوعمر گفتندى، مردى پیر و سدید و توانگر، امیر سبکتگین وى را بپسندید از جملۀ مردم آن ناحیت و بنواخت و بخود نزدیک کرد، و اعتمادش با وى بدان جایگاه بود که هر شبى مر او را بخواندى و تا دیرى نزدیک امیر بودى، و نیز با وى خلوتها کردى و شادى و غم و اسرار گفتى، و این پیر دوست پدر من بود، احمد بوناصر مستوفى، روزى با پدرم مىگفت - \و من حاضر بودم - \که امیر سبکتگین با من شبى حدیث مىکرد و احوال و اسرار [و] سرگذشتهاى خویش باز مىنمود، پس گفت؛ پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم، یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ و دونده بود، چنانکه هر صید که پیش آمدى، باز نرفتى. آهویى دیدم ماده و بچه با وى، اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمى شد، بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود، چون لختى براندم، آوازى به گوش من آمد، باز نگریستم، مادر بچه بود که بر اثر من مىآمد و غریوى و خواهشکى مىکرد، اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وى را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت، بازگشتم، و دو سه بار همچنین مىافتاد و این بیچارگک مىآمد و مىنالید تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان مىآمد دلم بسوخت و با خود گفتم؛ از این آهو بره چه خواهد آمد؟ بر اینمادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوى مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوى دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بى جو بمانده، سخت تنگ دل شدم و چون غمناک در وثاق بخفتم، بخواب دیدم پیرمردى را سخت فرهمند که نزدیک من آمد و مرا مىگفت: «یا سبکتگین، بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوى ماده کردى و آن بچگک بدو باز دادى و اسب خود را بى جو یله کردى، ما شهرى را که آن را غزنین گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم، و من رسول آفریدگارم،...» من بیدار شدم و قوىدل گشتم و همیشه از این خواب همى اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدت که ایزد، عز ذکره تقدیر کرده است. (بیهقی)
- ۰۳/۰۱/۲۹