سخنانى شگفت از بهرام گبر
در تفسیر روح البیان مىنویسد: «در خراسان، شیخ احمد حربى، همسایۀ گبرى به نام بهرام داشته است. هیچوقت خانۀ یکدیگر نمىرفتند، به واسطۀ اینکه مذهبشان با هم مخالف بوده است. براى شیخ گفتند که همسایۀ گبرش همۀ دارایىاش را به کسى داده تا معامله کند. خبر آوردند که در راه، سرمایهاش را دزد زده است. به شیخ گفتند او بر تو حقّ همسایگى دارد، خوب است از او دلجویى کنید؛ چون حقّ همسایه با اختلاف دین هم ساقط نمىشود.
شیخ و چند نفر آمدند خانۀ بهرام. وقتى دید عالم مسلمین آمده، حیران شد و روى دست و پاى شیخ افتاد به خیال خودش شیخ توقّع اطعام و پذیرایى دارد. در فکر رفت وسایل پذیرایى مهیّا کند، شیخ فرمود: ما آمدهایم تو را تسلیت دهیم؛ چون شنیدهایم سرمایهات از کفت رفته است.
واقعا از شخص گبر عجیب است. گبر گفت: کدام مصیبت؟ سه نعمت بزرگ خدا به من داده است که شما باید براى آن به من تبریک بگویید: اوّلش خداى عالم به من عفّت نفس داد که دزدى نکردم و مال کسى را نبردم. دزد مال مرا برده است. چقدر شکر
دارد. مظلوم شدن ناله ندارد، ظالم شدن ناله دارد. توسرى خوردن بیجا ناله ندارد، تو سرى زدن بىجا ناله دارد. و او باید از گناهش ناله کند. آنکه تو سرى خورده باید بداند خدا عوض مىدهد. شاد باشد. شکر خداى را که من مال کسى را نبردم. مظلوم باید شاد باشد.
نعمت دوّم اینکه: تمام آنچه را که خدا به من داده بود، همۀ آنها از بین نرفته است؛ خانهام هنوز باقى است. سرسایهاى دارم. فرش زیر پا دارم. مگر انسان تمام باید جهات فقد و عدم را ببیند، هستى بین نباشد. چرا چیزهاى دیگر را که هنوز دارم نبینم؟ نظیر آن شخصى که فقیر بود و ناراحتى مىکرد. در خواب ملکى به او گفت: اگر چشمت رو به کورى برود چقدر حاضرى بدهى تا علاج شوى؟ گفت: ده هزار دینار طلا. پرسید: اگر گوشت کر شود، چطور؟ گفت: آنهم ده هزار دینار و همچنین شمرد تا ده عضو و قوّه، آنوقت به او گفت: اى بندۀ خدا! اگر تو یکصد هزار دینار داشتى و مىدادى به قول خودت تا سلامتى این ده عضو را بیابى، حالا خیال کن داشتى و دادى، تحمّل درد هم هیچ. پیشامد ناگوارى برایت شده، جهات هست را هم دریاب:... فَاذْکُرُوا آلاٰءَ اللّٰهِ...[1] بچّهات مرد، ببین خدا خودت را نگه داشت تا بتوانى بار سفر ببندى، بگذرم.
گبر گفت[2]: نعمت سوّم - که محل شاهد من است - شکر خداى را مصیبت به مال خورد نه به دینم، نه به دلم، دینم که نرفت.
شیخ فرمود: اى گبر! این حرفهایى که تو مىزنى، حقیقت اسلام است. خیلى هوشیارى مىخواهد این فهم با این وضع. حیف نباشد آتش را مىپرستى با این فهم و ادراک. بیچاره عذر آورد که جهت تقلید آبا و اجدادى بوده. حقیقتش این است که ما به آتش اظهار ارادتى مىکنیم که فردا به آن نسوزیم دیگر آنکه این آتش در عالم عناصر، عنصر مهمّى براى تربیت اشیاء است و همه به آن نیازمندند.
شیخ فرمود: آتش شعور ندارد، ضعیف است. همین آتش را مشت آبى یا خاکى نابود مىکند. چقدر ناتوان و نادان است. من که هیچوقت آتش ستایش نکردم با تو که
عمرى آن را پرستیدى، هر دو دستمان را در آن مىکنیم، ببینیم آیا دست کدام یک را نمىسوزاند. آتش که شعورى ندارد. همه را فرمود کمکم جهت تقلیدى را که در بهرام بود، کنار زد و حق بر او واضح گردید. چند سؤال مىکند و شیخ پاسخ مىدهد، آنوقت در همان مجلس، شهادتین را جارى مىکند و مسلمان مىشود. بعد هم شیخ گریه مىکند.
علّتش را مىپرسند، مىفرماید: گبرى پس از چند سال راه نجات را پیدا کرد و ایمان به خدا و پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله آورد؛ امّا من بدبخت ندانم آخر کار ایمان ثابت و راسخى که باید با خود ببرم همراه مىبرم یا نه؟ یا ایمانم کم مىشود و صدمه مىخورد».[3]
[1] اعراف: ۶۹.
[2] دستغیب، عبدالحسین، ایمان، صفحه: ۸۶، جامعه مدرسین حوزه علمیه قم. دفتر انتشارات اسلامی، قم - ایران، 1387 ه.ش.
[3] دستغیب، عبدالحسین، ایمان، صفحه: ۸۷، جامعه مدرسین حوزه علمیه قم. دفتر انتشارات اسلامی، قم - ایران، 1387 ه.ش.