فرهنگ ، تاریخ ایران و جهان

مطالبی در سبک زندگی ، تاریخ ، فرهنگ و تمدن ایران و جهان

فرهنگ ، تاریخ ایران و جهان

مطالبی در سبک زندگی ، تاریخ ، فرهنگ و تمدن ایران و جهان

طبقه بندی موضوعی

۵۷ مطلب با موضوع «فرهنگ» ثبت شده است

مسئولیت درختى است که زمینه ‏اش شناخت‏ها هستند و ریشه ‏اش اعتقادها و بهارش بحران‏ها و حادثه ‏ها و گرفتارى‏ ها.

هنگامى که زمینه‏ ها غنى بودند و سرشار و ریشه‏ها محکم بودند و زنده، در هر بهارى این درخت شکوفه مى‏ دهد و بار مى‏ آورد و حتى هیچ آفتى نمى‏بیند؛ چون آفت‏ها از کمبود تغذیه و فقر زمینه‏ ها مایه مى‏گیرند.

در زمینه‏اى که انسان مجهول است و هستى مجهول است و نقش انسان هم مجهول، در این زمینه، ریشه‏ى عقیده‏اى زنده نخواهد ماند و در این کویر، اعتقادى سبز نخواهد شد و مسئولیتى نخواهد رویید.

و اگر کسى در این زمینه و با این ریشه‏ى مرده مسئولیتى را گردن گرفت جدّاً آدم مفلوکى است که دارد با احساسات و عادت‏هایش زندگى مى‏کند، نه با انتخاب و سنجش و ارزیابى ‏اش.

آن‏ها که شناخت‏ها و عقیده ‏ها را از دست داده‏اند و باز هم آدم‏هاى ‏خوب و مسئولى باقى مانده ‏اند توجیهى جز عادت و یا حماقت براى خوبى‏ ها و مسئولیت‏شان نیست.

مسئولیت رابطه‏ ى مستقیمى با شناخت‏ها و با شناخت حکمت و شعور در هستى دارد.[1]

مسئولیت هنگامى مفهوم پیدا مى ‏کند که در هستى خدایى و حکمتى و شعورى باشد. در هستىِ لش و احمق، دیگر مسئولیتى نیست. در این هستىِ ابله، خوبى و بدى برابر مى‏شوند و معیارى براى خوبى و بدى باقى نمى‏ ماند.

آن‏جا که بصر نیست چه خوبى چه زشتى![2]

در این سطح حتى اومانیسم و اگزیستانسیالیسم نمى ‏توانند میزانى بسازند و معیارى بدست بدهند؛ چون این مکتب‏ها نه زمینه‏اى دارند و نه ریشه‏اى؛ فقط در اوج از یک سرى مطالب هماهنگ برخوردار هستند.

این انسان با این مترها و معیارها پایش به جایى بند نیست و از زمینه‏اى و ریشه‏اى نصیبى ندارد.

این انسان دلیلى براى بودن ندارد.

و دلیلى براى انسان بودن ندارد.

و دلیلى و معیارى براى کارهاى انسانى خود ندارد. ملاکى و میزانى براى خوب و بد ندارد. حتى اصل انصافش: آنچه براى خودت مى‏ خواهى براى دیگران بخواه، هیچ توضیحى ندارد که چرا براى دیگران همان را بخواهم که براى خودم مى ‏خواهم؟

و هنگامى که این اصل بدون توضیح و بدون زیربنا ماند،

و هنگامى که خود انسان دلیلى براى بودن و براى انسان بودن نداشت،

و هنگامى که معیارى و میزانى براى کارهاى انسانى نبود،

جز فلسفه ‏ى پوچى چیزى نخواهد ماند.[3]

و این پوچى گاهى در شکل بى‏ تفاوتى و سنگى،

و گاهى در شکل عصیان و طغیان،

و گاهى در شکل دم غنیمتى،

و گاهى در شکل انتحار جلوه مى‏کند.[4]

و بهترین شکل این پوچى همین آخرى است. از پوچى زندگى باید به مرگ پناه برد. این پوچى از مرگ برنخاسته. از خود زندگى و از بى ‏بارى زندگى ریشه گرفته است. اگر مرگ در این زندگى بى‏بار و بى‏هدف نقشى نمى ‏آفرید این پوچى شدیدتر مى ‏شد و جانکاه‏تر.[5][6]

 

 

 


[1] ( 1)- سارتر مى‏گوید: اگر به راستى وجود مقدم بر ماهیت است، پس بشر مسئول وجود خویش است. مسئولیت حرکت اتومبیل با راننده است، اما در بشر که هر چه هست در خود اوست، مسئولیت تمام، جز به عهده‏ى خود او نمى‏تواند بود.( ژان پل سارتر؛ اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمه‏ى مصطفى رحیمى، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1348، صفحات( 29- 25).

این طرح از مسئولیت با آنچه در این جا مطرح شده تفاوت دارد؛ چون اینکه انسان مسئول خویش است، با این که مسئول جرم خویش است تفاوت دارد. هنگامى که انسان با انتخاب خویش ارزش مى‏آفریند و ملاک مى‏سازد و قاعده طرح مى‏کند، دیگر این انسان به هیچ گونه مسئول نتواند بود، حتى اگر ارزش‏هاى سابقش را بشکند، که با شکستن این ارزش‏ها، ارزش دیگرى ساخته است.

هنگامى که ارزش و قاعده‏ى ثابت و قانونى در کار نیست، دیگر جرمى و تخلفى نیست و نه تنها ماشین که راننده هم مسئول نیست.

مسئولیت در زمینه جرم و جرم در زمینه‏ى قانون و ارزش و قانون بر اساس شناخت‏ها و عقیده‏ها قرار دارد.

[2] ( 2)- حتى بالاتر مى‏توان گفت: هنگامى که اللَّه نور هستى را رها کردیم-\i اللَّهُ نُورُالسَّمواتِ و الْارْضِ-\E( نور، 35) چشم عقل در این تاریکى و ظلمات، خوبى و بدى و حسن و قبح را فرق نمى‏گذارد. و این به معناى انکار حسن و قبح عقلى نیست، بلکه به این معناست که چشم عقل در زمینه‏ى وجود اللَّه و در کنار این نور، حسن عدالت و قبح ظلم را مى‏یابد، وگرنه ظلم چه قبحى دارد هرچند جامعه را بگسلد و مرگ‏ها و بیچارگى‏ها بیاورد.

اصولًا کشف عقل از خوبى و بدى دلیل وجود این زمینه و دلیل وجود خداست.

[3] ( 1)- پوچى هنگامى مطرح مى‏شود که انسان مصرف نداشته باشد. یک لباس، یک ماشین، یک کفش، هنگامى که بى‏مصرف شد؛ یعنى زمینه‏اى براى به جریان افتادن نداشت، بیهوده مى‏شود و بى‏مصرف مى‏شود و پوچ.

دراین هستىِ بسته و به بن‏بست نشسته، انسان جایى براى مصرف ندارد و استعدادهاى عظیم او راکد مى‏ماند و در نتیجه پوچى و عبث مطرح مى‏شود.

[4] ( 1)- شکل اول در بیگانه و« سیزیف آلبرکامو» و شکل دوم در طاعونش و شکل سوم در اشعار خیام و شکل چهارم در مسخ کافکا و بوف کور صادق هدایت نمودار است.

[5] ( 2)- این توضیح جواب گفته‏ى آلبر کامو است که مى‏گوید از پوچى نمى‏توان به خودکشى و به مرگ پناه برد؛ چون پوچى از مرگ برخاسته پس نمى‏توان به مرگ رو آورد.

[6] صفایى حائرى، على، مسئولیت و سازندگى، 1جلد، لیلة القدر - قم، چاپ: اول، 1385 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی

انسان در کارهایى که با اراده و اختیار خود انجام مى‌دهد، غالباً به تدبر و تفکر محتاج است؛ یعنى هر کارى که بخواهد انجام دهد، ابتدا خودِ آن کار، سپس سود و زیان و خیر و شرى را که بر آن مترتب است تصور مى‌کند.

پس از تصدیق به منافع و اینکه انجام دادن آن کار براى او مفید است، دربارۀ آن میل و شوق مى‌یابد و پس ضرر و از گذراندن این مراحل، تصمیم مى‌گیرد آن را انجام دهد؛ یا در صورت

تصدیق به اینکه آن کار براى او زیان‌بار و شر است، از انجام‌دادن آن خوددارى مى‌کند. ولى انسان در برخى از کارها، بر اثر ممارست، تمرین و تکرار، به تأمل و تفکر نیاز ندارد، بلکه به صورت خودکار عمل مى‌کند؛ همانند شخص بخشنده هنگام بخشش و کمک به مستمندان، یا فرد شجاع در رفتن به میدان نبرد و حمله به دشمن. در وجود این‌گونه افراد، بخشش یا شجاعت بر اثر تکرار، به صورت ملکه درآمده است. ازاین‌رو بخشش و شجاعت یا امثال این صفات، به مثابۀ «طبیعت ثانویۀ» آنان جلوه مى‌کند به‌گونه‌اى که براى انجام‌دادن آن رفتارها، به محاسبه و تفکر نیازى نیست و بدون مقدمه وارد عمل مى‌شوند.[1] این حالت که به سبب آن، کار به‌آسانى، و بدون نیاز به تفکر و تروّى از نفس صادر مى‌شود، ملکه یا سجیه یا خصلت نامیده مى‌شود. ابن‌خلدون در بیان معناى ملکه مى‌گوید:

ملکه‌ها جز به تکرار افعال به وجود نمى‌آیند؛ زیرا فعل ابتدا واقع شده و سپس، از آن صفتى به ذات انسان باز مى‌گردد و با تکرار آن فعل، صفت به «حال» تبدیل مى‌گردد. این حال، صفت غیرراسخ در نفس است که با افزایش تکرار، آن حال به «ملکه» یعنى به صفت راسخ تبدیل مى‌شود.[2]

بنابراین براساس نظر ابن‌خلدون، «ملکه» صفتى است که در ضمیر انسان پایدار شده است، و رفتارى که آن ملکه بدان تعلق دارد بدون نیاز به تأمل و توجه مى‌تواند از فاعلش صادر شود. این همان معنایى است که پیش‌تر، برخى صاحب‌نظران در تعریف «خُلق» بیان کرده بودند. البته باید توجه داشت که ملکات انسان فقط به خُلقیات تعلق ندارد و علوم و مهارت‌ها نیز با ملکات استقرار مى‌یابند.[3] ازاین‌رو تفاوت «خُلق» با «ملکه» در این خواهد بود که «خُلق» به صفات نفسانى انسان اختصاص دارد و خوب و بد رفتار او را موجب مى‌شود؛ اما «ملکه» فقط به حوزۀ اخلاق ارتباط ندارد و اعم از آن است. بنابراین فقط «ملکاتى که به صفات نفسانى انسان ارتباط دارد» با موضوع پژوهش ما ارتباط خواهد داشت.

گاه واژگان دیگرى چون «سجیه»، «خصلت»، «صفت»، «حال»، «خوى» و «عادت» نیز در متون اخلاقى به کار مى‌رود که بر اساس تتبع صورت‌گرفته، به نظر مى‌رسد همگى به معناى خُلق یا ملکه است و واژه‌هاى یادشده، در متون گوناگون تفاوت چندانى ندارد.[4]

 

 


[1] . نهایة الحکمة: ص ۲۰۵.

[2] . مقدمة ابن خلدون: ص ۶۴۹؛ ر. ک: اخلاق ناصرى: ص ۶۵.

[3] . مقدمة ابن خلدون: ص ۴۸۰.

[4] سبحانی‌نیا، محمدتقی، رفتار اخلاقی انسان با خود، صفحه: ۲۳، مؤسسه علمی فرهنگی دار الحدیث. سازمان چاپ و نشر، قم - ایران، 1392 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی

ببست شنیدم هم در سنۀ خمسین و اربعمائه - \و این آزاد مرد مردى دبیر است و مقبول القول و بکار آمده و در استیفا آیتى - \گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین، رضى اللّٰه عنه، بست بگرفت و بایتوزیان برافتادند، زعیمى بود به ناحیت جالقان، وى را احمد بوعمر گفتندى، مردى پیر و سدید و توانگر، امیر سبکتگین وى را بپسندید از جملۀ مردم آن ناحیت و بنواخت و بخود نزدیک کرد، و اعتمادش با وى بدان جایگاه بود که هر شبى مر او را بخواندى و تا دیرى نزدیک امیر بودى، و نیز با وى خلوتها کردى و شادى و غم و اسرار گفتى، و این پیر دوست پدر من بود، احمد بوناصر مستوفى، روزى با پدرم مى‌گفت - \و من حاضر بودم - \که امیر سبکتگین با من شبى حدیث مى‌کرد و احوال و اسرار [و] سرگذشتهاى خویش باز مى‌نمود، پس گفت؛ پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم، یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ و دونده بود، چنانکه هر صید که پیش آمدى، باز نرفتى. آهویى دیدم ماده و بچه با وى، اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمى شد، بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود، چون لختى براندم، آوازى به گوش من آمد، باز نگریستم، مادر بچه بود که بر اثر من مى‌آمد و غریوى و خواهشکى مى‌کرد، اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وى را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت، بازگشتم، و دو سه بار همچنین مى‌افتاد و این بیچارگک مى‌آمد و مى‌نالید تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان مى‌آمد دلم بسوخت و با خود گفتم؛ از این آهو بره چه خواهد آمد؟ بر اینمادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوى مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوى دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بى جو بمانده، سخت تنگ دل شدم و چون غمناک در وثاق بخفتم، بخواب دیدم پیرمردى را سخت فره‌مند که نزدیک من آمد و مرا مى‌گفت: «یا سبکتگین، بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوى ماده کردى و آن بچگک بدو باز دادى و اسب خود را بى جو یله کردى، ما شهرى را که آن را غزنین گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم، و من رسول آفریدگارم،...» من بیدار شدم و قوى‌دل گشتم و همیشه از این خواب همى اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدت که ایزد، عز ذکره تقدیر کرده است. (بیهقی)

  • محمد مهدی حبیبی

قبیله عاد در سرزمین احقاف[1] بین یمن و عمان، روزگارى متمادى در زندگى سرشار از خوشى و نعمت به‌سرمى‌بردند. خدا نعمتهاى فراوان و برکات زیادى به آنان عطا کرده بود، این قوم در آنجا قناتها حفر کردند، زمین را زراعت و باغهایى ایجاد کردند و کاخهایى محکم بنا نمودند. یکى از نعمتهایى که این قوم از آن برخوردار بودند. اندامهایى نیرومند و هیکل‌هایى تنومند و مقاوم بود. خدا به این ملت نعمتهاى فراوانى عطا کرده بود که کمتر قومى از آن برخوردار بود، ولى این مردم به مبدأ آفرینش و بخشنده این نعمتها فکر نکردند تا او را بشناسند، و به جاى سپاس و حق‌شناسى خداى یگانه، تنها به این نتیجه رسیدند که بتهایى را انتخاب و آنها را معبود خویش قرار دهند. آنها در پیشگاه این خدایان تواضع مى‌کردند و صورتهاى خود را

به خاک مى‌ساییدند. هرگاه به نعمتى دست مى‌یافتند، براى شکرگزارى نزد همین بتها مى‌شتافتند و به هنگام گرفتارى و بیمارى از همین موجودات بى‌جان استمداد و کمک مى‌طلبیدند.

دیرى نپایید که سنگدلى و رذایل اخلاق نیز بر تیرگى بت‌پرستى آنها افزوده گشت، نیرومند ضعیف را ذلیل خود ساخت و بزرگ بر کوچک غضب کرد. خدا براى راهنمایى نیرومندان و حمایت از ضعیفان و زدودن تیرگى جهالت از روح مردم و پاکسازى نفوس و آگاهى قوم از حقایق جهان، اراده کرد پیغمبرى از میان آنان بر ایشان برانگیزد که با زبان آنان سخن بگوید، با روش آنان برایشان حرف بزند، آنان را به‌سوى خداى یگانه راهنمایى نماید و به آنان بفهماند که عبادت بتها سفیهانه است و این نیز نمونه‌اى از رحم و لطف الهى به بندگانش بود.

هود که از نظر شرافت خانوادگى و محاسن اخلاق و حلم و بردبارى در میان قوم خود ممتاز بود، براى رسالت از میان این قوم بت‌پرست برگزیده شد، تا امین رسالت و صاحب دعوت خدا باشد، شاید افکار گمراه آنان را به راه راست هدایت کند و فساد اخلاقى ایشان را برطرف سازد.

هود علیه السّلام به وظیفه خود قیام کرد و براى رسالت خویش مهیا گشت و همانند دیگر صاحبان دعوت و شریعت، خود را به سلاح بلاغت، حلم و سعۀ‌صدر و پشتکار مسلح کرد. هود با عزمى که کوهها را منهدم و حلمى که جاهلین نادان را شکست مى‌داد، به‌پاخاست و قیام کرد و به مخالفت با بتهایشان پرداخت و عبادتشان را[2]بى‌فایده و از روى جهل و نادانى دانست.

هود علیه السّلام به قوم خویش گفت: مردم! این سنگ‌هایى که تراشیده‌اید و آنها را عبادت مى‌کنید و به آن پناه مى‌برید چیست‌؟ ضرر و نفع این کار کدام است‌؟ این بتها که براى شما نفعى ندارند و فسادى را از شما برطرف نمى‌سازند، این کار شما علامت کوته‌فکرى و ضعف شأن و شخصیت و غفلت شما است. براى شما خدایى است یکتا و شایسته پرستش و پروردگارى است لایق بندگى و خضوع و او همان کسى است که شما را بوجود آورده و روزى داده است، اوست که شما را آفریده و روزى شما را ازاین جهان مى‌برد. اوست که در روى زمین به شما قدرت داده، زراعت شما را مى‌رویاند و به شما کالبدى نیرومند براى فعالیت روى زمین عطا کرده است و گوسفندان و حیوانات را به شما ارزانى داشته و از عزت و شوکت برخوردارتان ساخته. به این خدا ایمان آورید و هوشیار باشید که چشم از حق نپوشید و با خداى یکتا، عناد و دشمنى نورزید که در این صورت ممکن است همان عذاب نوح متوجه شما گردد، هنوز از سرگذشت قوم نوح و عذابى که متوجه آنان شد زمان زیادى نگذشته و شما آن را بخاطر دارید![3]

 

 


[1] سرزمین احقاف اکنون شنزارى لم یزرع و غیر قابل سکونت است.

[2] جادالمولی، محمد احمد، قصه‌های قرآن، صفحه: ۴۵، پژواک اندیشه، قم - ایران، 1380 ه.ش.

[3] جادالمولی، محمد احمد، قصه‌های قرآن، صفحه: ۴۶، پژواک اندیشه، قم - ایران، 1380 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی

از میان روش‏هاى عام تربیتى مى‏توان به الگوسازى، عبرت ‏آموزى، موعظه، نصیحت، تشویق و تنبیه اشاره کرد.

الف) الگوسازى‏

تأثیرگذارى رفتار والدین و مربیان بر کودکان انکارناپذیر است؛ زیرا شخصیت کودکان در سال‏هاى نخست زندگى بر پایه الگوگیرى از والدین و مربیان ساخته و پرداخته مى‏شود. پس از دوره کودکى، افراد از دوستان، شخصیت‏هاى معروف اجتماعى، فرهنگى و هنرى الگو مى‏گیرند. ازاین‏رو، روش الگویى نافذترین و مؤثرترین روش تربیتى است و والدین و مربیان باید بکوشند با رفتار مطلوب و سازنده خود متربیان را خوب تربیت کنند.

ب) ایجاد بینش صحیح‏

محقق و فاضل اندیشمند، احمد نراقى بسیارى از رفتارهاى نابهنجار غیراخلاقى، غیردینى و وسوسه‏هاى شیطانى را ناشى از عدم بینش صحیح و کافى متربى از مسایل اعتقادى، فکرى، اخلاقى و رفتارها، انگیزه‏ها و عوارض آنها مى‏داند و معتقد است که با بینش و شناخت درست مى‏توان متربى را تربیت کرد و اخلاق وى را تصحیح نمود. محقق و فاضل نراقى براى ایجاد بینش صحیح در متربى توصیه مى‏کند که مربى به‏ امور زیر بپردازد:

* آگاه کردن متربى و واداشتن وى به اندیشیدن در آیات و احادیثى که در مدح و ذم صفات و رفتارها و نتایج آنها بیان شده است؛

* شناساندن فضایل و رذایل و حسن و قبح رفتارها تا جایى که متربى، درست را از نادرست، بد را از نیک و زشت را از زیبا تشخیص دهد؛

* بیان علت رفتارهاى ناخواسته متربى تا به درک درستى از آنچه انجام داده است برسد و در آینده از بروز چنین رفتارهاى ناخواسته‏اى پیشگیرى کند.[1]

ج) تقویت نفس‏

ضعف و زبونى نفس و احساس ناتوانى و اضطراب در خود، باعث رفتارهاى ضداخلاقى مى‏شود. ازاین‏رو تقویت نفس متربى بسیار مهم است. فاضل نراقى به مربیان توصیه مى‏کند براى تقویت نفس متربى، برنامه‏ریزى کنند و اراده وى را نیرومند سازند و قدرت تحکم وى را بالا برند تا با احساس عزت، صداقت و قدرت بتوانند در برابر محرک‏هاى ضداخلاقى و تربیتى مقاومت نماید و بدون هیچگونه ضعف و سستى به سوى اهداف عالى تربیتى گام بردارد.[2]

د) پیراستن و آراستن‏

محقق نراقى به این نکته تصریح دارد، انسانى که صفات مذموم و عملکردهاى ضداخلاقى دارد، نمى‏تواند به کمالات و فضایل آراسته گردد مگر آنکه از آن صفات پیراسته و رفتارش اصلاح شود.[3]

و) عبرت آموزى‏

عبرت‏ آموزى از قوانین و سنت‏هاى تکوینى آغاز مى‏شود و به آثار پیشینیان، یاد و خاطره و رخدادهاى مربوط به آنان منتهى مى‏ گردد.[4] عبرت‏ آموزى بیش از هر روش دیگرى در فرایند تربیت راهگشاست.

ه-) موعظه و نصیحت‏

روش موعظه از دیرباز مورد استفاده اولیا، مربیان و معلمان بوده است،[5] ولى در استفاده از این ابزار باید دقت زیادى داشت. موعظه و نصیحت زیاد نه تنها راهگشا نیست، بلکه گاهى نتایج عکس دارد.

ى) تشویق و تنبیه‏

تشویق و تنبیه از روش‏هاى اصلى در تعلیم و تربیت، است. با به کارگیرى این روش بین درستکار و بدکردار تفاوت گذاشته مى‏شود که این خود آثار بسیار مفیدى در جان و روح متربى دارد.[6]

والدین مى‏توانند با تهیه وسایل (مثل سجاده، تسبیح، قبله‏نما و ...)، تمرین رفتارهاى دینى، حضور در محافل مذهبى، ارتباط با افراد و خانواده‏هاى متدین، الگودهى مناسب به فرزندان و تشویق و تحسین فرزندان نسبت به انجام امور دینى، به تثبیت این رفتارها در فرزند خود کمک کنند.[7]

 

 

 


[1] ( 1). احمد نراقى، معراج السعادة، صص 129- 124.

[2] ( 2). ر. ک: جامع السعادة، ص 15.

[3] ( 3). همان، ص 10.

[4] ( 4). آراى دانشمندان مسلمان در تعلیم و تربیت و مبانى آن، ص 57.

[5] ( 1). همان، ص 59.

[6] ( 2). همان، ص 61.

[7] جمعى از پژوهشگران، فصلنامه تخصصى طهورا - قم، چاپ: اول.

  • محمد مهدی حبیبی

الف) حسن خلق‏

اخلاق نیکو و پسندیده از ممتازترین صفاتى است که والدین در امر تربیت باید بدان متصف گردند؛ چراکه سرشت و طبیعت کودک آنچنان پاک و معصوم است که نیازى به اجبار و تحمیل از جانب مربى (والدین) ندارد. نیکویى اخلاق در امر تعلیم و تربیت باعث مى‏شود که کودک جذب والدین شده و سخنان آنان را با جان و دل گوش دهد و بپذیرد: «وقل لعبادی یقولوا التی هی احسن؛[1] به بندگان من بگو که با یکدیگر به بهترین وجه سخن بگویند».

پیامبر اکرم (ص) مى‏فرماید: «انما بعثت لاتمم حسن الاخلاق‏؛[2] من فقط مبعوث شدم تا اخلاق نیکو را تکمیل کنم»؛ و «اکمل المؤمنین ایمانا احسنهم خلقا؛[3] مؤمنانى که‏ اخلاقشان نیکو باشد، ایمانشان کامل‏تر است».

ب) تواضع و فروتنى‏

«واخفض جناحک للمومنین‏؛[4] در برابر مؤمنان فروتن باش»؛ «ولاتمش فی الارض مرحا؛[5] و به خودپسندى بر زمین راه مرو».

یکى از صفات برجسته مربى تواضع و فروتنى اوست. تواضع صفتى است میان تکبر و ذلت؛ والدین نباید خود را بزرگ شمرده و بر فرزندان فخرفروشى کنند یا آنچنان خود را کوچک و حقیر شمرده که نفس خود را ذلیل سازند. رفتار و گفتار والدین باید در ضمن حفظ عزت نفس، فروتنى آنها را نشان دهد. تواضع نه تنها بر احترام و عزت نفس والدین نزد فرزندان مى‏افزاید، بلکه این صفت ارزنده را نیز به آنان مى‏آموزد.[6]

با رعایت این اصل والا والدین مى‏توانند تمام مفاهیم اخلاقى و تربیتى را در فطرت و وجدان پاک نوجوان نهادینه نمایند به طورى که جایى براى فراموشى و نسیان آن نباشد. فروتنى در مقابل فرزندان، آنان را به انسانى که زمینه فراگیرى هر چیزى را خواهند داشت، تبدیل مى‏کند و چه چیزى مى‏تواند بالاتر از تربیت دینى باشد؟

ج) برخورد با چهره گشاده‏

چهره گشاده و با تبسم، قلب و دل هر انسان سختى را نرم مى‏کند. والدین هوشیار تحت هیچ شرایطى از عملکرد فرزندشان چهره در هم نمى‏کشند، مگر در مواردى اندک: «واذا جاءک الذین یومنون بایاتنا فقل سلام علیکم‏؛[7] و چون ایمان آوردند به آیات نزد تو آمدند، بگو سلام برشما».

امام على (ع) مى‏فرماید: «البشاشه حباله الموده‏؛[8] گشاده‏رویى رشته دوستى است»؛ و در جایى دیگر فرموده است: «البشاشه فخ الموده‏؛[9] خوشرویى دام دوستى است».

د) نرمى و لطافت در گفتار

خداوند در قرآن کریم مى‏فرماید: «وَقُولُوا للِنّاسِ حُسنَا؛[10] و با مردم به نیکى سخن بگویید». رسول خدا (ص) در این‏باره مى‏فرماید: «لینوا لمن تعلمون و لمن تتعلمون منه‏؛[11] نسبت به‏ شاگرد و استاد خود نرم‏خو باشید».

ه-) صبر و بردبارى‏

روشن است که پیشه کردن صبر و بردبارى، اساس تعلیم و تربیت دینى است: «واصبِر عَلی ما یَقُولُونَ واهجُرهُم هَجراً جَمیلًا؛[12] و بر آنچه مى‏گویند، صبر کن و به وجهى پسندیده از ایشان دورى جوى»؛ «فَاصبِر عَلی ما یَقُولُونَ وسَبِّح بِحَمدِ رَبِّکَ‏؛[13] و بر آنچه مى‏گویند پایدارى کن و در ستایش بر پروردگارت تسبیح گوى».

و) خوب شنیدن‏

والدین شایسته، به سخنان کودکان خوب گوش مى‏دهند و هرگز سخنان آنان را قطع نمى‏کنند؛ زیرا بهترین زمان براى برقرارى ارتباطى سالم با کودک زمانى است که وى صحبت مى‏کند: «فبشِّر عبادالّذین یستمعون القول فیتبّعون احسَنه؛[14] بندگانم را بشارت ده، آنان که به سخن گوش فرا مى‏دهند و بهترین آنان را انتخاب مى‏کنند».

ط) محبت و برخورد صریح و قاطعانه‏

بهترین نوع رابطه، رابطه‏اى است که بر اساس محبت شکل گیرید. خداوند در قرآن سخن خویش را با محبت و ابراز آن آغاز نموده است: «بسم الله الرحمن الرحیم».

زبان ارتباطى با انسان‏ها به ویژه کودکان، زبان محبت است. هنگامى که والدین با تمام وجود به فرزندان خویش محبت مى‏ورزند، به این معناست که سخنان او را با جان و دل مى‏شنوند و این امر موجب اعتماد و حرف شنوى کودک از والدین مى‏شود.[15]

محبت ضرورى‏ترین اصل در تربیت اسلامى است و روایات زیادى بر این اصل تأکید دارد. در روایتى از پیامبر اکرم (ص) نقل شده است: «فرزندان خود را ببوسید که براى هر بوسه درجه‏اى از بهشت به شما خواهند داد»[16] و نیز در پاره‏اى از روایات آمده است: «نگاه مهرانگیز پدر و مادر به فرزند عبادت است».[17][18]

 

 

 


[1] ( 3). اسراء: 53

[2] ( 4). علاءالدین على متقى و ابن حسام الدین هندى، کنزل العمال فى السنن الاقوال والافعال، ح 5218.

[3] ( 5). بحارالانوار، ج 71، ص 389.

[4] ( 1). حجر: 88

[5] ( 2). لقمان: 18

[6] ( 3). آراء دانشمندان مسلمان تعلیم و تربیت و مبانى آن، ج 2، صص 65- 64[ با اندکى تغییر].

[7] ( 4). انعام: 54

[8] ( 5). بحارالانوار، ج 69، ص 409.

[9] ( 6). همان، ج 78، ص 39.

[10] ( 7). بقره: 83

[11] ( 8). زین الدین احمد العاملى( الشهید الثانى)، منیة المرید، ص 9.

[12] ( 1). مزمل: 10

[13] ( 2). ق: 39

[14] ( 3). زمر: 17 و 18

[15] ( 4). تربیت فرزند، ج 1، ص 88.

[16] ( 5). مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج 15، ص 107.

[17] ( 6). حسن بن فضل طبرسى، مکارم الاخلاق، ص 231.

[18] جمعى از پژوهشگران، فصلنامه تخصصى طهورا - قم، چاپ: اول.

  • محمد مهدی حبیبی

۷ - به گزارش هراکلاید (Herakleides) (۱) ساخت نیمکت‌هاى پوشال‌دار (۲) کشف ایرانیان است تا جاى نشستن و خوابیدن زیبا و راحت باشد. هنگامى که اردشیر (۳)تیماگراس (Timagoras) (۴)- و یا به گزارش دیگر انتیم (Entimos) - را که به سبب رشک بر ثمیستکل (۵) به نزد شاه بزرگ رفته بود، نواخت، به او یک چادر بسیار بزرگ و زیبا و یک نیمکت پوشال‌دار با پایه‌هاى نقره‌اى بخشید. همچنین براى او رواندازهاى گرانبهایى براى تزیین نیمکت‌ها فرستاد و کسى را هم فرستاد که نیمکت‌ها را با آن رواندازها تزیین کند، چون معتقد بود که این کار از دست یونانیان بر نمى‌آید. به هر روى، پادشاه تیماگراس را براى صرف ناشتایى نیز به جمع خانوادگى خود خواند و این افتخارى بود که نه پیش از او و نه پس از او نصیب هیچ یونانى دیگرى نشده بود، چون این افتخار، دانسته تنها براى نزدیکان پادشاه و بزرگان دربار در نظر گرفته شده بود و نه براى کسانى چون تیماگراس، هر چند او به خدمت شاه بزرگ در آمده بود و با احترام هم پذیرفته شده بود. چون هنگام صرف ناشتایى رسید، اردشیر دستور داد برخى چیزها را که ویژۀ پادشاه چیده بودند به میز تیماگراس ببرند. اردشیر در حالیکه پیش از آن براى آنتالکیداس (Antalkidas) (۶) تنها یک حلقۀ گل که آن را در روغن معطر خوابانده بودند فرستاد، ولى به تیماگراس بسیار چیزها بخشید و او را چنانکه رفت، به صرف ناشتایى به جمع خانوادگى نیز خواند. بدین سبب بزرگان ایرانى رنجیدند، چون با این کار از ارزش آن افتخار کاسته شده بود و دوباره جنگى با یونان نیز در پیش بود (؟). بارى، آنچه شاه بزرگ به تیماگراس بخشید اینها بود: یک نیمکت پوشال‌دار با پایه‌هاى نقره‌اى، یک رو انداز نفیس، یک چادر با نگاره‌هایى از گل‌ها و آسمان شب، یک صندلى بزرگ نقره‌کارى شده، یک چتر زراندود، بیست کاسۀ زرّین گوهرنشان و صد کاسۀ سیمین بزرگ، کوزه‌هاى سیمین شراب، صد کنیزک، صد بنده و شش هزار آلات زرّین گوناگون غیر از وسایلى که براى مصرف روزانه بکار مى‌رفت (دوم ۳۱، ص ۸۵).[1]

 

 


[1] آثنایوس‌ نوکراتیس. ایرانیات در کتاب بزم فرزانگان. مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی، 1386، ص 10.

  • محمد مهدی حبیبی

(۱) وى در آغاز، به تسالیان، خویشاوندى کهنى را که آن‌ها را از هراکلس به هم پیوند مى‌داد یادآور شد.[1] این‌چنین پس از آنکه با سخنانى دل‌پذیر و وعده‌هایى بزرگ، دل آن‌ها را به دست آورد، ایشان را متقاعد ساخت به واسطه‌ى حکمى از اتحادیه‌ى تسالیان[2]، فرماندهى را که وى از پدرش به ارث برده بود، به وى واگذارند.

(۲) پس از آن، وى نظر مردمان همسایه را به سوى خویش جلب کرد و آنان را با خود هم‌داستان کرد. آنگاه به سوى ترموپیل پیش رفت و شوراى آمفیکتیون[3] را گرد هم آورد و آن‌ها را متقاعد ساخت تا به واسطه‌ى حکم شوراى مرکزى، سیادت یونان را به وى واگذار کنند.

(۳) در طى مبادلات سیاسى با مردمان آمبراسى، با رویى خوش فرستادگان آن‌ها را پذیرا شده و به آنان باوراند که اکنون زمان براى استقلال‌شان اندکى زود است و وى آن را با خلوص نیت به آن‌ها خواهد بخشید!

(۴) اما براى ترساندن آن‌هایى که از اطاعت سربازمى‌زدند پیشاپیش سپاه مقدونى، با سازوبرگى رعب‌انگیز، قدم در راه نهاد. با راه‌پیمایى شتابان به بئوسى

رسید و اردویش را مجاور کادمه برپاکرد و وحشت را در تب بپراکند.

(۵) حدود همین زمان، آتنیان با این خبر که شاه تا بئوسى پیش آمده است، دیگر او را همچون گذشته به دیده تحقیر نمى‌نگریستند. چابکى مرد جوان و نیرویى که در کارهایش نمایان مى‌شد، ترس بزرگى را، بر آن‌هایى که مخالف وى بودند، مستولى ساخت.

(۶) از این روى، آتنیان از سویى حکم کردند که دارایى‌هاى واقع در اطراف شهر را به داخل شهر انتقال داده و از باروهاى شهر با دقتى هرچه تمام‌تر پاسدارى کنند؛ از سوى دیگر، نمایندگانى را به سوى اسکندر گسیل داشتند تا از وى بخواهند آن‌ها را، از اینکه فرماندهى را بى‌درنگ به وى واگذار نکردند، مورد عفو و بخشش قرار دهد.

(۷) دموستن نیز عضوى از این فرستادگان بود، اما به جاى آن که همراه با دیگر نمایندگان نزد اسکندر برود به مجرد آنکه به سیترون[4] رسید با پاى پیاده به آتن بازگشت؛ خواه به خاطر سیاست ضد مقدونى گذشته‌اش ترسیده بود، خواه مى‌خواست در مقابل دیدگان پادشاه پارسیان، مورد سرزنش قرار نگیرد.

(۸) در واقع گفته مى‌شود که وى براى پیشبرد سیاستى ضد مقدونى، پول هنگفتى از پارسیان دریافت کرده بود.[5] در این‌باره مى‌گویند که اشین[6] نیز با نکوهش دموستن، به خاطر فساد، در سخنرانى‌اى اعلام کرد: «کنون، بى‌گمان، طلاى شاه، وام‌هاى او را پوشانده است؛ ولى این نیز بسنده نخواهد کرد، زیرا هرگز دارایى و ثروت، روح یک مفسد را خرسند نگردانیده است.»[7]

(۹) اسکندر با مهربانى به نمایندگان آتنى پاسخ گفت و این‌چنین، عموم را از وحشت بزرگى که سراسر وجودشان را فراگرفته بود، رهانید. از دیگر سوى، اسکندر به فرستادگان و نمایندگان دستور داد به کورنت بروند. وقتى اعضاى اصلى مجمع گرد آمدند، شاه براى آن‌ها، با واژگانى سنجیده، سخنرانى کرد و یونانیان را متقاعد ساخت تا حکم کنند «که اسکندر، سپهسالار کل قواى یونان با قدرت تام خواهد بود و اینکه جملگى، جنگ علیه پارسیان را، به خاطر جنایت‌هایى که در حق یونانیان روا داشتند و به موجب آن مجرم شناخته شده‌اند، پى خواهند گرفت.» شاه پس اینکه این منصب را به چنگ آورد از آنجا با سپاه به مقدونیه بازگشت. [8]

 

 


[1]  . ر. ک. به: ژوستن، ۱۱، ۳ (Duxuniversaegentiscreatusest.) ؛ یک خویشاوندى افسانه‌اى، تمنیدها و آلوئادها را به هم پیوند مى‌داد. ن. ک به:
M.Sordi,Lalegatessalafinoad Alessandro Magno(1958),pp.68-69.
از این روى، از ۳۵۶-۳۵۷ پ. م اینان از فیلیپ حمایت مى‌کردند (دیودور، ک ۱۶، ۱۴، ۱-۲)

[2]  . درباره‌ى روابط اسکندر با اتحادیه‌ى تسالى؛ ن. ک. به:
H.D.Westlake,Thessalyinthefourthcentury B.C.(1935),p.217-223;M.Sordi,op.cit.,pp.302-306 اسکندر مى‌بایست از آزردن تسالیان خوددارى مى‌کرد، زیرا اینان آن‌چنان به قوانین خویش پایبند بودند که در واقع شاهان مقدونى بر آن‌ها حکم‌فرمایى مى‌کردند. ر. ک به: پولیب (۴، ۷۶)

[3]  . Leconseildes Amphictyons

[4]  . Citheron

[5]  . تبانى میان دموستن و دربار شوش مسلم بوده است. ر. ک. به:
Eschine,contre Ctes.156-164-173-209-239-250-259;justin,11,3;
پلوتارک (Demosthene,20,4-5) به اسنادى اشاره مى‌کند که اسکندر در ارگ شوش پیدا کرد و براى این خطیب ناگوار بود. ن. ک. به:
G.L.Cawkwell,The Crowningof Demosthenes,class.Quat.,19(1969),pp.176-177

[6]  . (Eschine) ؛ خطیب آتنى (حدود ۳۹۰-۳۱۴ پ. م). وى رقیب دموستن بود.

[7]  . ر. ک. به: Eschine,contre Ctes.173

[8] دیودوروس‌ سیسیلی‌. ایران و شرق باستان در کتابخانه تاریخی. جامى، 1384، ص 623.

  • محمد مهدی حبیبی

(۱) از دیگر سوى، اسکندر پس از آگاهى از این که بسیارى از یونانیان تمایل به شورش دارند، بسیار نگران شد.

(۲) در واقع، چون دموستن[1] سیاستى ضد مقدونى را پیش مى‌برد، آتنیان از

خبر مرگ فیلیپ خرسند شده، دیگر نمى‌خواستند فرماندهى یونانیان را به مقدونیان واگذارند. آن‌ها با فرستادن مأموران مخفى براى آتال، پیمان سرى همکارى دوجانبه‌اى را با وى منعقد کردند و بسیارى از شهرهاى یونانى را برانگیختند تا خواستار آزادى خویش شوند.

(۳) از دیگر سوى، اتولى‌ها[2] به بازگشت تبعیدیان آکارنانى[3] که توسط فیلیپ تبعید شده بودند، حکم کردند. به تحریک آریستارک[4]، مردمان آمبراسى[5]، ساخلویى را که فیلیپ مستقر کرده بود، بیرون رانده و حکومتى دموکراتیک در شهر برپاکردند.

(۴) تباییان نیز چون آن‌ها، حکم به اخراج ساخلویى که کادمه را در اشغال خویش داشت، داده و تصمیم گرفتند فرماندهى یونانیان را به اسکندر نسپارند.

آرکادیان که تنها یونانیانى بودند که فرماندهى را به فیلیپ واگذار نکرده بودند، از اسکندر نیز اطاعت نکردند.

(۵) دیگر شهرهاى پلوپونز، نظیر آرگوسیان، الیدیان، لاسدمونیان و برخى مردمان دیگر، جملگى سوداى استقلال را در سر مى‌پروراندند. بسیارى از قبایلى که در آن سوى مرزهاى مقدونیه مى‌زیستند نیز سوداى شورش داشتند و در بین بربرهایى[6] که در این منطقه مى‌زیستند، آشوب و ناآرامى زیادى حکم‌فرما بود.

(۶) اما به رغم مشکلات بزرگ و تهدیدهاى جدى که پادشاهى با آن‌ها مواجه بود، اسکندر که در آن زمان جوانى بیش نبود، به رغم انتظار، امور عمومى را در اندک زمانى، هرچند که بسیار دشوار بودند، سروسامان داد. وى با برخى از آنان

وارد مذاکره شد و آنان را متقاعد کرد و این‌چنین، نظرشان را به سوى خویش جلب کرد و با پراکندن ترس و وحشت در میان برخى دیگر، آنان را به راه راست رهنمون کرد. سر آخر، برخى دیگر نیز از طریق نیروى قهریه، مطیع شده و تحت فرمان او درآمدند.[7]

 

 


[1] . (Demosthene) ؛ خطیب و سیاستمدار آتنى (۳۸۴-۳۲۲ پ. م)

[2] . (Etoliens) ؛ ساکنین اتولى (Etolie) که سرزمینى بود واقع در شمال خلیج کورنت.

[3] . Acarnanie

[4] . این آریستارک (Aristarque) شناخته نشده است.

[5] . درباره‌ى آمبراسى (Ambracie) ؛ ن. ک به:
N.G.L.Hammond,Epirus(1967),pp.135-149
شهر اهمیت راهبردى زیادى براى مقدونیان داشته است. درباره‌ى وضع سیاسى در یونان از زمان خرونه (Cheronee) ؛ ر. ک به:
C.Roebuck,Thesettlementsof Philip IIin338 B.C.,class.phil.43(1948),pp.73-92

[6] . منظور ایلیرى‌ها و ترى‌بال‌هاست. ر. ک به: آریان (۱، ۱، ۴)

[7] دیودوروس‌ سیسیلی‌. ایران و شرق باستان در کتابخانه تاریخی. جامى، 1384، ص 620.

  • محمد مهدی حبیبی

دیگرى از ناخدایان کشور طلا موسوم به اسمیعیل بن ابراهیم بن مرداس داماد اشکنین و معروف به اسمیعیلویه حکایت کرد که در یکى از مسافرت‌هاى کشور طلا نظر به حادثه‌اى که براى کشتى رخ داده بود کشتى را به طرف ساحل نزدیک لامرى راندم و براى توقف در آن مکان لنگر بزرگ کشتى را به دریا انداختم اما دیدم کشتى توقف نکرد و همچنان راه خود را مى‌پیمود، علت را ندانستم. به غواص کشتى گفتم طناب لنگر را گرفته به آب فرو رود و ببیند علت چیست، غواص همینکه خواست به آب فرو رود خرچنگ عظیمى را دید که در زیر آب لنگر کشتى را در چنگال خود گرفته و با آن بازى مى‌کند و کشتى را با خود مى‌برد. به مشاهدۀ این احوال ملوانان کشتى فریاد برآوردند و سنگ‌ها به دریا ریختند تا لنگر را از چنگ حیوان خلاص کرده به طرف دیگر دریا افکندند؛ وزن لنگر متجاوز از ششصد من بود.[1]

 

 


[1] رامهرمزی، بزرگ بن شهریار. مترجم محمد ملک زاده. ، عجایب هند، صفحه: ۶، 1348 ه.ش.، تهران - ایران، بنیاد فرهنگ ایران

  • محمد مهدی حبیبی