فرهنگ ، تاریخ ایران و جهان

مطالبی در سبک زندگی ، تاریخ ، فرهنگ و تمدن ایران و جهان

فرهنگ ، تاریخ ایران و جهان

مطالبی در سبک زندگی ، تاریخ ، فرهنگ و تمدن ایران و جهان

طبقه بندی موضوعی

مسئولیت درختى است که زمینه ‏اش شناخت‏ها هستند و ریشه ‏اش اعتقادها و بهارش بحران‏ها و حادثه ‏ها و گرفتارى‏ ها.

هنگامى که زمینه‏ ها غنى بودند و سرشار و ریشه‏ها محکم بودند و زنده، در هر بهارى این درخت شکوفه مى‏ دهد و بار مى‏ آورد و حتى هیچ آفتى نمى‏بیند؛ چون آفت‏ها از کمبود تغذیه و فقر زمینه‏ ها مایه مى‏گیرند.

در زمینه‏اى که انسان مجهول است و هستى مجهول است و نقش انسان هم مجهول، در این زمینه، ریشه‏ى عقیده‏اى زنده نخواهد ماند و در این کویر، اعتقادى سبز نخواهد شد و مسئولیتى نخواهد رویید.

و اگر کسى در این زمینه و با این ریشه‏ى مرده مسئولیتى را گردن گرفت جدّاً آدم مفلوکى است که دارد با احساسات و عادت‏هایش زندگى مى‏کند، نه با انتخاب و سنجش و ارزیابى ‏اش.

آن‏ها که شناخت‏ها و عقیده ‏ها را از دست داده‏اند و باز هم آدم‏هاى ‏خوب و مسئولى باقى مانده ‏اند توجیهى جز عادت و یا حماقت براى خوبى‏ ها و مسئولیت‏شان نیست.

مسئولیت رابطه‏ ى مستقیمى با شناخت‏ها و با شناخت حکمت و شعور در هستى دارد.[1]

مسئولیت هنگامى مفهوم پیدا مى ‏کند که در هستى خدایى و حکمتى و شعورى باشد. در هستىِ لش و احمق، دیگر مسئولیتى نیست. در این هستىِ ابله، خوبى و بدى برابر مى‏شوند و معیارى براى خوبى و بدى باقى نمى‏ ماند.

آن‏جا که بصر نیست چه خوبى چه زشتى![2]

در این سطح حتى اومانیسم و اگزیستانسیالیسم نمى ‏توانند میزانى بسازند و معیارى بدست بدهند؛ چون این مکتب‏ها نه زمینه‏اى دارند و نه ریشه‏اى؛ فقط در اوج از یک سرى مطالب هماهنگ برخوردار هستند.

این انسان با این مترها و معیارها پایش به جایى بند نیست و از زمینه‏اى و ریشه‏اى نصیبى ندارد.

این انسان دلیلى براى بودن ندارد.

و دلیلى براى انسان بودن ندارد.

و دلیلى و معیارى براى کارهاى انسانى خود ندارد. ملاکى و میزانى براى خوب و بد ندارد. حتى اصل انصافش: آنچه براى خودت مى‏ خواهى براى دیگران بخواه، هیچ توضیحى ندارد که چرا براى دیگران همان را بخواهم که براى خودم مى ‏خواهم؟

و هنگامى که این اصل بدون توضیح و بدون زیربنا ماند،

و هنگامى که خود انسان دلیلى براى بودن و براى انسان بودن نداشت،

و هنگامى که معیارى و میزانى براى کارهاى انسانى نبود،

جز فلسفه ‏ى پوچى چیزى نخواهد ماند.[3]

و این پوچى گاهى در شکل بى‏ تفاوتى و سنگى،

و گاهى در شکل عصیان و طغیان،

و گاهى در شکل دم غنیمتى،

و گاهى در شکل انتحار جلوه مى‏کند.[4]

و بهترین شکل این پوچى همین آخرى است. از پوچى زندگى باید به مرگ پناه برد. این پوچى از مرگ برنخاسته. از خود زندگى و از بى ‏بارى زندگى ریشه گرفته است. اگر مرگ در این زندگى بى‏بار و بى‏هدف نقشى نمى ‏آفرید این پوچى شدیدتر مى ‏شد و جانکاه‏تر.[5][6]

 

 

 


[1] ( 1)- سارتر مى‏گوید: اگر به راستى وجود مقدم بر ماهیت است، پس بشر مسئول وجود خویش است. مسئولیت حرکت اتومبیل با راننده است، اما در بشر که هر چه هست در خود اوست، مسئولیت تمام، جز به عهده‏ى خود او نمى‏تواند بود.( ژان پل سارتر؛ اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمه‏ى مصطفى رحیمى، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1348، صفحات( 29- 25).

این طرح از مسئولیت با آنچه در این جا مطرح شده تفاوت دارد؛ چون اینکه انسان مسئول خویش است، با این که مسئول جرم خویش است تفاوت دارد. هنگامى که انسان با انتخاب خویش ارزش مى‏آفریند و ملاک مى‏سازد و قاعده طرح مى‏کند، دیگر این انسان به هیچ گونه مسئول نتواند بود، حتى اگر ارزش‏هاى سابقش را بشکند، که با شکستن این ارزش‏ها، ارزش دیگرى ساخته است.

هنگامى که ارزش و قاعده‏ى ثابت و قانونى در کار نیست، دیگر جرمى و تخلفى نیست و نه تنها ماشین که راننده هم مسئول نیست.

مسئولیت در زمینه جرم و جرم در زمینه‏ى قانون و ارزش و قانون بر اساس شناخت‏ها و عقیده‏ها قرار دارد.

[2] ( 2)- حتى بالاتر مى‏توان گفت: هنگامى که اللَّه نور هستى را رها کردیم-\i اللَّهُ نُورُالسَّمواتِ و الْارْضِ-\E( نور، 35) چشم عقل در این تاریکى و ظلمات، خوبى و بدى و حسن و قبح را فرق نمى‏گذارد. و این به معناى انکار حسن و قبح عقلى نیست، بلکه به این معناست که چشم عقل در زمینه‏ى وجود اللَّه و در کنار این نور، حسن عدالت و قبح ظلم را مى‏یابد، وگرنه ظلم چه قبحى دارد هرچند جامعه را بگسلد و مرگ‏ها و بیچارگى‏ها بیاورد.

اصولًا کشف عقل از خوبى و بدى دلیل وجود این زمینه و دلیل وجود خداست.

[3] ( 1)- پوچى هنگامى مطرح مى‏شود که انسان مصرف نداشته باشد. یک لباس، یک ماشین، یک کفش، هنگامى که بى‏مصرف شد؛ یعنى زمینه‏اى براى به جریان افتادن نداشت، بیهوده مى‏شود و بى‏مصرف مى‏شود و پوچ.

دراین هستىِ بسته و به بن‏بست نشسته، انسان جایى براى مصرف ندارد و استعدادهاى عظیم او راکد مى‏ماند و در نتیجه پوچى و عبث مطرح مى‏شود.

[4] ( 1)- شکل اول در بیگانه و« سیزیف آلبرکامو» و شکل دوم در طاعونش و شکل سوم در اشعار خیام و شکل چهارم در مسخ کافکا و بوف کور صادق هدایت نمودار است.

[5] ( 2)- این توضیح جواب گفته‏ى آلبر کامو است که مى‏گوید از پوچى نمى‏توان به خودکشى و به مرگ پناه برد؛ چون پوچى از مرگ برخاسته پس نمى‏توان به مرگ رو آورد.

[6] صفایى حائرى، على، مسئولیت و سازندگى، 1جلد، لیلة القدر - قم، چاپ: اول، 1385 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی

انسان در کارهایى که با اراده و اختیار خود انجام مى‌دهد، غالباً به تدبر و تفکر محتاج است؛ یعنى هر کارى که بخواهد انجام دهد، ابتدا خودِ آن کار، سپس سود و زیان و خیر و شرى را که بر آن مترتب است تصور مى‌کند.

پس از تصدیق به منافع و اینکه انجام دادن آن کار براى او مفید است، دربارۀ آن میل و شوق مى‌یابد و پس ضرر و از گذراندن این مراحل، تصمیم مى‌گیرد آن را انجام دهد؛ یا در صورت

تصدیق به اینکه آن کار براى او زیان‌بار و شر است، از انجام‌دادن آن خوددارى مى‌کند. ولى انسان در برخى از کارها، بر اثر ممارست، تمرین و تکرار، به تأمل و تفکر نیاز ندارد، بلکه به صورت خودکار عمل مى‌کند؛ همانند شخص بخشنده هنگام بخشش و کمک به مستمندان، یا فرد شجاع در رفتن به میدان نبرد و حمله به دشمن. در وجود این‌گونه افراد، بخشش یا شجاعت بر اثر تکرار، به صورت ملکه درآمده است. ازاین‌رو بخشش و شجاعت یا امثال این صفات، به مثابۀ «طبیعت ثانویۀ» آنان جلوه مى‌کند به‌گونه‌اى که براى انجام‌دادن آن رفتارها، به محاسبه و تفکر نیازى نیست و بدون مقدمه وارد عمل مى‌شوند.[1] این حالت که به سبب آن، کار به‌آسانى، و بدون نیاز به تفکر و تروّى از نفس صادر مى‌شود، ملکه یا سجیه یا خصلت نامیده مى‌شود. ابن‌خلدون در بیان معناى ملکه مى‌گوید:

ملکه‌ها جز به تکرار افعال به وجود نمى‌آیند؛ زیرا فعل ابتدا واقع شده و سپس، از آن صفتى به ذات انسان باز مى‌گردد و با تکرار آن فعل، صفت به «حال» تبدیل مى‌گردد. این حال، صفت غیرراسخ در نفس است که با افزایش تکرار، آن حال به «ملکه» یعنى به صفت راسخ تبدیل مى‌شود.[2]

بنابراین براساس نظر ابن‌خلدون، «ملکه» صفتى است که در ضمیر انسان پایدار شده است، و رفتارى که آن ملکه بدان تعلق دارد بدون نیاز به تأمل و توجه مى‌تواند از فاعلش صادر شود. این همان معنایى است که پیش‌تر، برخى صاحب‌نظران در تعریف «خُلق» بیان کرده بودند. البته باید توجه داشت که ملکات انسان فقط به خُلقیات تعلق ندارد و علوم و مهارت‌ها نیز با ملکات استقرار مى‌یابند.[3] ازاین‌رو تفاوت «خُلق» با «ملکه» در این خواهد بود که «خُلق» به صفات نفسانى انسان اختصاص دارد و خوب و بد رفتار او را موجب مى‌شود؛ اما «ملکه» فقط به حوزۀ اخلاق ارتباط ندارد و اعم از آن است. بنابراین فقط «ملکاتى که به صفات نفسانى انسان ارتباط دارد» با موضوع پژوهش ما ارتباط خواهد داشت.

گاه واژگان دیگرى چون «سجیه»، «خصلت»، «صفت»، «حال»، «خوى» و «عادت» نیز در متون اخلاقى به کار مى‌رود که بر اساس تتبع صورت‌گرفته، به نظر مى‌رسد همگى به معناى خُلق یا ملکه است و واژه‌هاى یادشده، در متون گوناگون تفاوت چندانى ندارد.[4]

 

 


[1] . نهایة الحکمة: ص ۲۰۵.

[2] . مقدمة ابن خلدون: ص ۶۴۹؛ ر. ک: اخلاق ناصرى: ص ۶۵.

[3] . مقدمة ابن خلدون: ص ۴۸۰.

[4] سبحانی‌نیا، محمدتقی، رفتار اخلاقی انسان با خود، صفحه: ۲۳، مؤسسه علمی فرهنگی دار الحدیث. سازمان چاپ و نشر، قم - ایران، 1392 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی

شناخت آنچه سزاوار شادمانى یا اندوه است

پیامبر خدا صلى الله علیه و آله: خداوند متعال مى‌فرماید: «اى آدمى‌زاده! روزىِ هر روزت مى‌رسد با این حال، غمینى و روزانه، عمرت کاسته مى‌شود؛ ولى تو دل‌شادى. از آنچه کفایتت کند برخوردارى؛ ولى [همچنان] در پى چیزى هستى که باعث سرکشى تو مى‌شود.

به اندک، قناعت نمى‌کنى، و از بسیار، سیر نمى‌شوى».

جامع الأحادیث: پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: «خداوند مى‌فرماید: بندۀ مؤمن من آن گاه که دنیا را از وى دریغ مى‌کنم، اندوهگین مى‌شود، با آن که به من نزدیک‌تر است و زمانى که دنیا را برایش مى‌گسترانم، شادمان مى‌گردد، با آن که از من دورتر است».[1]

 

 


[1] محمدی ری‌شهری، محمد، الگوی شادی از نگاه قرآن و حدیث، صفحه: ۲۰۹، مؤسسه علمی فرهنگی دار الحدیث. سازمان چاپ و نشر، قم - ایران، 1392 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی

فَوَجَدٰا عَبْداً مِنْ عِبٰادِنٰا: موسى و رفیقش، بیکى از بندگان ما برخوردند که بر روى سنگى مشغول نماز بود. او بلیا بن ملکان معروف به خضر بود. علت اینکه او را خضر نامیده‌اند، این است که هر جا نماز مى‌خواند، سبز و خرم مى‌شد. در روایت است که روى بر پوستینى نشسته بود که از زیر آن سبزه‌ها رسته بودند. بروایتى دیگر بر حصیرى سبز نشسته بود. موسى به او سلام کرد و پاسخ شنید و او را بنام پیامبر بنى - اسرائیل مخاطب ساخت. موسى گفت:

- از کجا فهمیدى که من کیستم‌؟ کى بتو گفت: که من پیامبر هستم‌؟ در بارۀ این «عبد» اختلاف شده است. برخى گویند: فرشته‌اى بود که موسى مأموریت یافت علوم باطنى را از وى فرا بگیرد. بیشتر مفسرین معتقدند که او بشر بوده است. جبائى و دیگران گویند: او پیامبر بوده، زیرا جایز نیست که پیامبر از غیر پیامبر، پیروى کند و از او چیزى بیاموزد. در این صورت از قدر او کاسته مى‌شود. ابن اخشید تجویز مى‌کرد که پیامبر نباشد، بلکه بندۀ صالحى باشد که علوم باطنى نزد او بودیعت گذاشته شده است. این مطلب صحیح نیست. پرسش:

آیا ممکن است که در زمان موسى پیامبرى داناتر از وى باشد؟ پاسخ:

ممکن است خضر از بعضى جهات، عالمتر از موسى باشد و موسى تنها از همان - جهت، محتاج به شاگردى او باشد و الا موسى از جهات دیگر عالمتر از وى بوده است.

آتَیْنٰاهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنٰا وَ عَلَّمْنٰاهُ مِنْ لَدُنّٰا عِلْماً: او بنده‌اى بود که ما او را نبوت - و بقولى طول حیات - بخشیده و از علم غیب او را تعلیم داده بودیم. این معنى از ابن عباس است. امام صادق مى‌فرماید: او را علمى بود که در الواح تورات، براى موسى نوشته نشده بود. موسى گمان مى‌کرد همۀ چیزهایى که مورد احتیاج اوست در تابوت او هست و همۀ علوم در الواح تورات نوشته شده است.

قٰالَ لَهُ مُوسىٰ هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلىٰ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمّٰا عُلِّمْتَ رُشْداً: موسى به او گفت: آیا از تو پیروى کنم تا مرا دانشى بیاموزى که موجب رشد و پرورش باشد؟ قتاده گوید: اگر کسى از لحاظ علمى بمرتبۀ بى‌نیازى مى‌رسید، حتماً همراز و همسخن خداوند، موسى، به این مرتبه نائل مى‌شد. لکن موسى با این پیشنهاد، خضر را مورد تعظیم قرار داده، زیرا راضى شد که از وى متابعت کند و از علوم او فرا بگیرد. رشد، عبارت است از علوم دینى که انسان را بسوى حق ارشاد کند. برخى گفته‌اند: علم به - آن الطاف دینى (طبرسی) است که بر مردم مخفى هستند.

قٰالَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً: مرد عالم، در جواب موسى گفت: ترا صبر و طاقت پیروى و تعلیم از من نیست. یعنى چنین صبرى بر تو دشوار است، علت این است که موسى بظاهر امور نگاه مى‌کرد و خضر به باطن امور، از اینرو براى موسى صبر کردن دشوارى داشت.

وَ کَیْفَ تَصْبِرُ عَلىٰ مٰا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً: چگونه در برابر کارى که بر حسب ظاهر، پیش تو ناپسند است، صبر خواهى کرد؟! حال آنکه از باطن و حقیقت آن بى‌خبر هستى. از این جمله بر مى‌آید که مقصود اثبات بى‌صبرى موسى بطور مطلق نیست. بلکه مقصود این است که چون از باطن کارهاى خضر بى‌خبر است، صبر نمى‌کند.

قٰالَ سَتَجِدُنِی إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ صٰابِراً وَ لاٰ أَعْصِی لَکَ أَمْراً: موسى در پاسخ وى گفت: بخواست خدا، خواهى دید که صبر مى‌کنم و در برابر دستور تو به مخالفت نمى‌پردازم.

زجاج گوید: از اینکه موسى براى طلب علم، بتکاپو پرداخت، بر مى‌آید که هیچکس نباید از طلب علم خوددارى کند، اگر چه پیامبر باشد و بحد اعلاى دانش، رسیده باشد و همچنین احدى نباید از تواضع در مقابل کسى که عالمتر است، خوددارى کند. موسى صبر خود را به مشیت خداوند، مشروط ساخت، زیرا ظاهراً فکر مى‌کرد که صبر خواهد کرد و در عین حال احتمال مى‌داد که نتواند صبر کند، از اینرو صبر خود را مشروط به مشیت خدا کرد تا اگر نتوانست صبر کند، دروغ نگفته باشد. (طبرسی)[1]

قٰالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلاٰ تَسْئَلْنِی عَنْ شَیْ‌ءٍ حَتّٰى أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْراً:

خضر گفت: اگر از من متابعت مى‌کنى، از کارهایى که انجام مى‌دهم و بنظر تو ناپسند است، سؤال نکن، تا خودم تفسیر آن را براى تو بگویم.

فَانْطَلَقٰا حَتّٰى إِذٰا رَکِبٰا فِی السَّفِینَةِ خَرَقَهٰا: سپس از کنار دریا براه افتادند، تا اینکه براى گذشتن از دریا خواستند سوار یک کشتى شوند. صاحب کشتى که خضر را مى‌شناخت، آنها را سوار کرد. هنگامى که سوار شدند، خضر کشتى را سوراخ کرد و آب داخل کشتى شد. برخى گفته‌اند: دو تا از تخته‌هاى کشتى را بیرون آورد و موسى بوسیلۀ لباسش سوراخ کشتى را بست.

قٰالَ أَ خَرَقْتَهٰا لِتُغْرِقَ أَهْلَهٰا: و از روى انکار و مخالفت، به خضر گفت: آیا کشتى را سوراخ کردى که سرنشینان آن را غرق کنى‌؟ اینکه مى‌گوید: سرنشینان را و نمى‌گوید: ما را، بخاطر مهربانیى است که پیامبران نسبت بمردم دارند. سپس به او گفت:

لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً إِمْراً: کارى بس زشت، انجام دادى! قٰالَ أَ لَمْ أَقُلْ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً: خضر گفت: آیا هنگامى که مى‌خواستى از من متابعت کنى، بتو نگفتم که نمى‌توانى در مقابل کارهاى من صبر کنى‌؟ موسى بیاد شرط خود افتاد! قٰالَ لاٰ تُؤٰاخِذْنِی بِمٰا نَسِیتُ‌: از اینرو پوزش خواست و گفت: غافل شدم و یادم رفت که باید خاموش باشم و زبان به اعتراض نگشایم. برخى در اینجا نسیان را به معناى غفلت و فراموشى نگرفته‌اند، بلکه به معناى ترک دانسته‌اند. در این صورت، یعنى از اینکه سفارش ترا ترک کردم، مرا مورد مؤاخذه قرار مده.

وَ لاٰ تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْراً: و نسبت بمن سختگیر نباش و با من مدارا کن که تحمل و پذیرش کارهاى تو براى من دشوار است.

فَانْطَلَقٰا حَتّٰى إِذٰا لَقِیٰا غُلاٰماً فَقَتَلَهُ‌: آن گاه از کشتى خارج شدند و براه افتادند. علت اینکه فقط از موسى و خضر گفتگو مى‌کند و نام همسفر موسى را نمى‌برد، این است که وى تابع موسى است. یا اینکه ممکن است از آنها دنبال مانده باشد و همین احتمال بهتر است. در بین راه به پسر بچه‌اى که با بچه‌ها مشغول بازى بود، برخوردند. خضر کاردى کشید و پسر بچه را کشت. این پسر بچه، از همۀ بچه‌هاى دیگر، زیباتر بود. اصم گوید: جوانى بود، گاهى در ادبیات عرب، به مرد «غلام» گفته شده است. شاعر گوید:

 

شفاها من الداء العضال الذى بها

غلام اذا هز القناة سقاها

یعنى: مردى که با حرکت دادن نیزه، او را سیرآب کرد، از بیمارى سخت (طبرسی) نجاتش داد.

قٰالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَکِیَّةً بِغَیْرِ نَفْسٍ‌: موسى گفت: چرا شخص بى‌گناهى را که مرتکب قتل نشده بود بقتل رساندى‌؟! ابو عمرو بن علا گوید: «زاکیة» کسى است که گناهى نکرده و «زکیه» کسى است که از گناه توبه کرده است. تغلب گوید: معناى «زکیه» مبالغه‌آمیزتر از «زاکیه» است. برخى گفته‌اند: «زاکیه» در بدن و «زکیه» در دین است.

لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً نُکْراً: با این قتلى که مرتکب شدى، کارى کردى که از نظر شرع ناپسند است! موسى چنان تحت تأثیر قتل پسر بچه قرار گرفته بود که بى‌اختیار زبان به اعتراض و انتقاد گشود.

قٰالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً: خضر گفت: آیا نگفتم که نمى‌توانى همراه من باشى و صبر کنى‌؟! این جمله را خضر باز تکرار مى‌کند، تا او را متذکر سازد که طبق قرار نخست، باید هم چنان خاموش و تماشاگر صحنه باشد! (طبرسی)[2]

 

 


[1] طبرسی فضل بن حسن. ترجمه تفسیر مجمع البیان. ج 15، فراهانی، ص 104.

[2] طبرسی فضل بن حسن. ترجمه تفسیر مجمع البیان. ج 15، فراهانی، ص 106.

  • محمد مهدی حبیبی

مجمع تیمى گوید: على علیه السلام بیت المال را آب مى‌پاشید، سپس در آنجا نماز نافله به جاى مى‌آورد و مى‌گفت: اى بیت المال در روز قیامت شهادت بده که من از مال مسلمانان هیچ در تو نگاه نداشتم.

این روایت از طریق دیگر - بازهم از مجمع - نقل شده است.

عاصم بن کلیب [۳۶] از پدر خود روایت مى‌کند: براى على (علیه السّلام) مالى از اصفهان رسید. آن را تقسیم کرد. در آن میان گردۀ نانى بود، آن را نیز بشکست و هفت قسمت کرد و بر هر قسمت تکه‌اى از آن نهاد. سپس امیران هفتگانه را بخواند و میان آنها قرعه زد که سهم کدام یک را نخست بدهد. آن روزها در کوفه هفت محلّه بود.

کلیب الجرمى از پدرش روایت کرد که گفت: من نزد على (علیه السّلام) بودم مالى از ناحیۀ جبل [۳۷] رسید. على (علیه السّلام) بر خاست ما نیز برخاستیم تا به نزد خربندگان و ساربانان رسیدیم. مردم گرد آمده بودند آنسان که بر او ازدحام مى‌کردند. على چند ریسمان بگرفت و آنها را به هم گره زد و به گرد آن اموال کشید و گفت: هیچ کس حق ندارد که از این ریسمان پاى به درون نهد. ما پشت ریسمان نشستیم. على به درون رفت و گفت: سران هفتگانه کجایند. آنان بیامدند پس از این جوال در آن جوال مى‌ریختند و از آن یک به این یک تا آن مال به هفت قسمت کردند. (ثقفی)[1]

 


[1] ثقفی ابراهیم بن محمد. ترجمه فارسی الغارات. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. سازمان چاپ و انتشارات، 1374، ص 33.

 

  • محمد مهدی حبیبی

ببست شنیدم هم در سنۀ خمسین و اربعمائه - \و این آزاد مرد مردى دبیر است و مقبول القول و بکار آمده و در استیفا آیتى - \گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین، رضى اللّٰه عنه، بست بگرفت و بایتوزیان برافتادند، زعیمى بود به ناحیت جالقان، وى را احمد بوعمر گفتندى، مردى پیر و سدید و توانگر، امیر سبکتگین وى را بپسندید از جملۀ مردم آن ناحیت و بنواخت و بخود نزدیک کرد، و اعتمادش با وى بدان جایگاه بود که هر شبى مر او را بخواندى و تا دیرى نزدیک امیر بودى، و نیز با وى خلوتها کردى و شادى و غم و اسرار گفتى، و این پیر دوست پدر من بود، احمد بوناصر مستوفى، روزى با پدرم مى‌گفت - \و من حاضر بودم - \که امیر سبکتگین با من شبى حدیث مى‌کرد و احوال و اسرار [و] سرگذشتهاى خویش باز مى‌نمود، پس گفت؛ پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم، یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ و دونده بود، چنانکه هر صید که پیش آمدى، باز نرفتى. آهویى دیدم ماده و بچه با وى، اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمى شد، بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود، چون لختى براندم، آوازى به گوش من آمد، باز نگریستم، مادر بچه بود که بر اثر من مى‌آمد و غریوى و خواهشکى مى‌کرد، اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وى را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت، بازگشتم، و دو سه بار همچنین مى‌افتاد و این بیچارگک مى‌آمد و مى‌نالید تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان مى‌آمد دلم بسوخت و با خود گفتم؛ از این آهو بره چه خواهد آمد؟ بر اینمادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوى مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوى دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بى جو بمانده، سخت تنگ دل شدم و چون غمناک در وثاق بخفتم، بخواب دیدم پیرمردى را سخت فره‌مند که نزدیک من آمد و مرا مى‌گفت: «یا سبکتگین، بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوى ماده کردى و آن بچگک بدو باز دادى و اسب خود را بى جو یله کردى، ما شهرى را که آن را غزنین گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم، و من رسول آفریدگارم،...» من بیدار شدم و قوى‌دل گشتم و همیشه از این خواب همى اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدت که ایزد، عز ذکره تقدیر کرده است. (بیهقی)

  • محمد مهدی حبیبی

 

89- اى عزیزان من! در میان عبادات به نماز و روزه بسیار اهمیت دهید که در اینجا قرب حاصل مى ‏شود.

90- اى عزیزان من! عبادات دیگر هر کدام کارى براى رفع حجب کند، تا آن گوهر وجودى از میان ظلمت‏ها به درآید.

91- اى عزیزان من! چنانچه سابقاً گفته شد باید از افراط و تفریط در این امر (عبادات) هم حذر کرد، عبادات را به اقتضاى حال به جاى آورد مگر این که عبادت واجب [باشد]، و وقت هم وسعت نداشته باشد که باید [در این صورت‏] اقتضاى حال را منظور نداشت و عمل و عبادت را به جاى آورد.

92- اى عزیزان من! در عین این که باید به اقتضاى حال کار کرد تا عمل را قوّه آن باشد که حرکتى به شما دهد، امّا باید این را هم دانست که دست شیطان قوى و نفس تنبل [مى‏ باشد] گاهى شود حال عبادتى نباشد [ولى‏] چون وارد آن شوید حال پیدا شود [و] معلوم گردد که مانع [چه‏] بوده.

93- اى عزیزان من! گمان نشود این امور عمل که عرض شد مطلبى سرسرى‏ [سست‏] است بلکه یک امرى است روشن در تمام زندگى که اگر عملى با شرائطش انجام شود اعم از دنیوى و اخروى به نتیجه نزدیک تر است تا غیرش.[1]

 

 

[1] سعادت‏پرور، على، پند نامه سعادت، 1جلد، [بى نا] - - - -، چاپ: 1، 1385 ه.ق.

  • محمد مهدی حبیبی

 

83- اى عزیزان من! استراحت کسى که آلودگى نداشته باشد در منازل بعد از این عالم است.

84- اى عزیزان من! شما باید پرواز در تمام عوالم داشته باشید نه آن که در میان قفسى باشید، باید چون از قفس رها شدید روز آزادى و خوشى شما باشد.

85- اى عزیزان من! حال که چنین است چرا در این زندان یا قفس تن، پرو بال خود را از دست مى‏دهید که پس از آزادى، قدرت پرواز نداشته باشید تا ازلذائذ عالم خلیفه‏اللّهى استفاده کنید.

86- اى عزیزان من! کارى کنید که در این جهان یا در این قفس، روزنه‏اى از آن مقام براى شما باز شود تا روزى که این جهان را ترک گفتید دنبال آن روزنه پرواز کنید و به [در] مقام قرب حق، خود را ببینید.

87- اى عزیزان من! شما خود آن مقامى که به مجاهدات آن را مى‏یابید، قبل از مجاهده داراى آن هستید پس از این عالم هم همان را مى‏بینید، اگر با مجاهدات رفع حجب کنید.

88- اى عزیزان من! اینجا سخن بسیار است ولى چه کنم که با سخن حلّ حقیقت نمى‏شود، باید زحمت کشید، مجاهده کرد تا حاصل عمر دستگیر شود.[1]

 

 

 

[1] سعادت‏پرور، على، پند نامه سعادت، 1جلد، [بى نا] - - - -، چاپ: 1، 1385 ه.ق.

  • محمد مهدی حبیبی

 

یکى از نیازهاى اساسى والدین و معلمان در امر تربیت و پرورش اخلاقى کودکان، برقرارى «ارتباط سالم» با آنهاست. ارتباط صحیح بین پدر و مادر و روابط سالم آنان با کودکان، اولین و مهم‏ترین زمینه رشد و پرورش اخلاقى نونهالان است. بهترین ملاک و معیارى که بر اساس آن تربیت و کیفیت پرورش اخلاقى کودکان را مى‏توان مورد ارزیابى و دقت قرار داد، شبکه ارتباطى اعضاى خانواده با یکدیگر است. به همین دلیل، از خانواده به «سیستمى ارتباطى» تعبیر مى‏شود که سلامت جامعه بازتابى از سلامت آن است.[1]

والدین باید با ایجاد روابطى دوستانه با فرزندان محیطى مناسب براى آنان فراهم آورند تا ویژگى‏هایى که در فطرت آنها نهادینه شده است به تدریج بروز و پرورش یابد. در برقرارى ارتباط مطلوب با فرزندان باید به احترام و تکریم آنها توجه کرد؛ احترام، رفتار عملى و ذهنى متقابل است که احساس ارزشمندى، رضایت و خشنودى در طرف مقابل ایجاد مى‏کند. بنابراین، پیام‏هایى که بین والدین و کودک رد و بدل مى‏شود نباید به حس مورد احترام بودن والدین یا کودک لطمه زند.

اصول ارتباط درست والدین با فرزندان‏

نامه سى و یکم نهج‏البلاغه مجموعه کاملى از آموزش اصول و روش‏هاى تعلیم و تربیت است و محورهاى گوناگونى همانند عوامل تربیت، موانع تربیت، اهداف تربیت، پیش‏نیازهاى تربیت، اقسام تربیت و ... را در بر دارد. در ذیل برخى از اصول ارتباطى که در این خطبه بیان شده است، بررسى مى‏گردد.[2]

الف) خودشناسى متربى‏

نخستین گام در فرایند تربیت، دست‏یابى متربى به خودشناسى، خودیابى و خودسازى است؛ چرا که تقوا هنگامى به دست مى‏آید که متربى به خودشناسى، خودیابى، شناخت امکانات، محدودیت‏ها و ظرفیت‏هاى خویش موفق شده باشد و بدنبال آن بکوشد تا به درجه خودسازى رسد. در تربیت علوى، صیانت درونى و رسیدن به تقوى، در گرو داشتن بصیرت و شناخت کافى از ظرفیت‏ها و ویژگى‏هاى شخصیتى است. ازاین‏رو، یکى از پیش‏نیازها و اصول تربیت بهینه، داشتن تصویر و دریافتى روشن از خود، امکانات، قابلیت‏ها، محدودیت‏ها و موانعى است که ممکن است شخص را از رشد و تعالى باز دارد.[3]

ب) برقرارى روابط افقى و هم‏سطحى‏

رابطه ممکن است به صورت عمودى یعنى، از بالا به پایین و همراه با تحلیل و بهره‏گیرى از ابزار قدرت باشد؛ در این موارد مخاطب انگیزه‏اى براى پذیرش و هم‏سویى ندارد. این نوع رابطه به ویژه در آموزش و تربیت کم‏اثر است. بنابراین، روابط آموزشى و تربیتى باید افقى، متقابل و همراه با درک احساسات، ظرفیت و موقعیت مخاطب باشد. در رابطه عمودى، مربى مى‏کوشد بر اساس فهم یا انتظارات خود با فراگیر ارتباط برقرار کند، به همین دلیل رفتارى کلیشه‏اى و همراه با پیش‏داورى دارد.

امام على (ع) در نامه 31 نهج ‏البلاغه به خوبى از شیوه ارتباط افقى براى برقرارى ارتباط مخاطب استفاده نموده است. در ابتداى نامه، ایشان خود و مخاطبشان را توصیف مى‏کند و این احساس تفاهم و درک طرفینى را این گونه شروع مى‏ کند:

من الوالد الفان المقر للزمان المدبر للعمر المستسلم للدهر ... الى المولود المؤمل ما لا یدرک السالک سبیل من هلک.[4]

از پدرى فانى، اعتراف دارنده به گذشت زمان، زندگى را پشت سرنهاده، ... به فرزندى امیدوارند که چیزى از او به دست نمى‏آید، رونده راهى که به نیستى ختم مى‏شود ....

با این توصیف، حضرت نشان مى‏دهد که مخاطبش را به خوبى مى‏شناسد و خود را نیز به گونه‏اى به مخاطب معرفى مى‏کند که متربى نقاط افتراق و اشتراک خود را با مربى بداند. در فرایند تربیت، علاوه بر شناخت و پذیرش نقاط اشتراک، که از راه برقرارى ارتباط عاطفى به دست مى‏آید، شناخت نقاط افتراق نیز تربیت را کیفى‏تر مى‏کند. نخستین دریچه ارتباط درست تربیتى هنگامى گشوده مى‏شود که متربى مطمئن باشد مربى، شاخص‏هاى شخصیتى او را شناخته است.

از جمله زیبایى‏ها و ظرافت‏هاى فرمایش امام على (ع) در این نامه این است که ایشان به یکى از ویژگى‏هاى روان‏شناختى جوانان اشاره مى‏کند و مى‏فرماید: «المومل ما لایدرک‏؛ جوان شخصیتى است که فضاى روانى‏اش شهر آرزوها و آرمان‏هاست».

از دیگر راهکارهاى ایجاد رابطه افقى، ساختن فضاى انس، دوستى و صمیمیت است. امام على (ع) گام‏هاى ارتباط عاطفى خود را در برخى از بخش‏هاى این نامه با به کارگیرى واژه «یا بنى» برداشته است. پس مربى زمانى در برقرارى ارتباط با متربى موفق است که بتواند پل ارتباطى تفاهم‏آمیز و افقى با وى ایجاد کند.

ج) مددرسانى شناختى متربى‏

براى به دست آوردن اطلاعات دو راه اساسى وجود دارد: روش آزمون و خطا؛ روش بهره ‏گیرى از تجربه و دانش دیگران.

امیرالمؤمنین على (ع) در نامه سى و یکم نهج‏البلاغه مى‏فرماید که عمر جوان و نوجوان عزیزتر از آن است که براى تکرار و تجربه تلخى‏ها صرف شود. یکى از دغدغه‏هایى که مربى باید داشته باشد این است که متربى را از تکرار تک تک تلخى‏ها و شیرینى‏ها و فراز و نشیب‏ها بى‏نیاز سازد:

أی بنیّ إنِّی و إن لم أکن عمّرت عمر من کان قبْلی فقد نظرت فی أَعمالهم و فکّرت فی أَخبارهم و سرت فی آثارهم حتّى عدت کأَحدهم بل کأنّی بما انتهى إلیّ من أمورهم قد عمِّرت مع أَوَّلهم إلى آخرهم فعرفت صفو ذلک من کدره و نفعه من ضرره فاستخلصت لک من کلِّ أَمرنخیله.

پسرم! درست است که من به اندازه پیشینیان عمر نکرده‏ام، اما در کردار آنها نظر افکندم، و در اخبارشان اندیشیدم و در آثارشان سیر کردم، تا آنجا که گویا یکى از آنان شده‏ام، بلکه با مطالعه‏ى تاریخ آنان، گویا از اول تا پایان عمرشان با آنان بوده‏ام پس قسمت‏هاى روشن و شیرین زندگى آنان را از دوران تیرگى شناختم و زندگانى سودمند آنان را با دوران زیانبارش شناسایى کردم، سپس از هر چیزى مهم و ارزشمند آن را و از هر حادثه‏اى، زیبا و شیرین آن را براى تو برگزیدم و ناشناخته‏هاى آنان را دور کردم.

امداد شناختى مربى زمانى کامل است که خودش اطلاعات را دریافت، بازنگرى و پالایش نماید سپس اطلاعات پالایش و دسته‏بندى شده را با توجه به ظرفیت‏هاى شناختى و عاطفى مخاطب در اختیار وى قرار دهد.

امدادرسانى شناختى در تعلیم و تربیت هنگامى به خوبى اجرا مى‏شود که مربى در نظر متربى حیثیت و منزلتى برتر داشته باشد تا به سبب این احساس اعتماد و اعتبار، از مربى اثر پذیرد. بر این اساس، اصل دوم براى ایجاد ارتباط درست و بهینه با جوانان عبارت است از: ارایه ناب‏ترین و پالوده‏ترین اطلاعات و آگاهى‏ها به مخاطب با هدف بى‏نیازسازى وى، تجربه دوباره تلخى‏ها و شیرینى‏هایى که مربى و پیشینیان او پشت سر گذاشته‏اند.[5][6]

 

 

 

[1] ( 1). تربیت برتر: آنچه والدین و معلمان باید بدانند، ص 9.

[2] ( 2). گروه علوم تربیتى مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، به کوشش عبدالرضا ضرابى،« تربیت دینى»، مجموعه مقالات تربیتى، ص 224.

[3] ( 1). همان، ص 234.

[4] ( 2). نهج البلاغه، نامه 31، ص 295.

[5] ( 1).« تربیت دینى»، مجموعه مقالات تربیتى، ص 229.

[6] جمعى از پژوهشگران، فصلنامه تخصصى طهورا - قم، چاپ: اول.

  • محمد مهدی حبیبی

قبیله عاد در سرزمین احقاف[1] بین یمن و عمان، روزگارى متمادى در زندگى سرشار از خوشى و نعمت به‌سرمى‌بردند. خدا نعمتهاى فراوان و برکات زیادى به آنان عطا کرده بود، این قوم در آنجا قناتها حفر کردند، زمین را زراعت و باغهایى ایجاد کردند و کاخهایى محکم بنا نمودند. یکى از نعمتهایى که این قوم از آن برخوردار بودند. اندامهایى نیرومند و هیکل‌هایى تنومند و مقاوم بود. خدا به این ملت نعمتهاى فراوانى عطا کرده بود که کمتر قومى از آن برخوردار بود، ولى این مردم به مبدأ آفرینش و بخشنده این نعمتها فکر نکردند تا او را بشناسند، و به جاى سپاس و حق‌شناسى خداى یگانه، تنها به این نتیجه رسیدند که بتهایى را انتخاب و آنها را معبود خویش قرار دهند. آنها در پیشگاه این خدایان تواضع مى‌کردند و صورتهاى خود را

به خاک مى‌ساییدند. هرگاه به نعمتى دست مى‌یافتند، براى شکرگزارى نزد همین بتها مى‌شتافتند و به هنگام گرفتارى و بیمارى از همین موجودات بى‌جان استمداد و کمک مى‌طلبیدند.

دیرى نپایید که سنگدلى و رذایل اخلاق نیز بر تیرگى بت‌پرستى آنها افزوده گشت، نیرومند ضعیف را ذلیل خود ساخت و بزرگ بر کوچک غضب کرد. خدا براى راهنمایى نیرومندان و حمایت از ضعیفان و زدودن تیرگى جهالت از روح مردم و پاکسازى نفوس و آگاهى قوم از حقایق جهان، اراده کرد پیغمبرى از میان آنان بر ایشان برانگیزد که با زبان آنان سخن بگوید، با روش آنان برایشان حرف بزند، آنان را به‌سوى خداى یگانه راهنمایى نماید و به آنان بفهماند که عبادت بتها سفیهانه است و این نیز نمونه‌اى از رحم و لطف الهى به بندگانش بود.

هود که از نظر شرافت خانوادگى و محاسن اخلاق و حلم و بردبارى در میان قوم خود ممتاز بود، براى رسالت از میان این قوم بت‌پرست برگزیده شد، تا امین رسالت و صاحب دعوت خدا باشد، شاید افکار گمراه آنان را به راه راست هدایت کند و فساد اخلاقى ایشان را برطرف سازد.

هود علیه السّلام به وظیفه خود قیام کرد و براى رسالت خویش مهیا گشت و همانند دیگر صاحبان دعوت و شریعت، خود را به سلاح بلاغت، حلم و سعۀ‌صدر و پشتکار مسلح کرد. هود با عزمى که کوهها را منهدم و حلمى که جاهلین نادان را شکست مى‌داد، به‌پاخاست و قیام کرد و به مخالفت با بتهایشان پرداخت و عبادتشان را[2]بى‌فایده و از روى جهل و نادانى دانست.

هود علیه السّلام به قوم خویش گفت: مردم! این سنگ‌هایى که تراشیده‌اید و آنها را عبادت مى‌کنید و به آن پناه مى‌برید چیست‌؟ ضرر و نفع این کار کدام است‌؟ این بتها که براى شما نفعى ندارند و فسادى را از شما برطرف نمى‌سازند، این کار شما علامت کوته‌فکرى و ضعف شأن و شخصیت و غفلت شما است. براى شما خدایى است یکتا و شایسته پرستش و پروردگارى است لایق بندگى و خضوع و او همان کسى است که شما را بوجود آورده و روزى داده است، اوست که شما را آفریده و روزى شما را ازاین جهان مى‌برد. اوست که در روى زمین به شما قدرت داده، زراعت شما را مى‌رویاند و به شما کالبدى نیرومند براى فعالیت روى زمین عطا کرده است و گوسفندان و حیوانات را به شما ارزانى داشته و از عزت و شوکت برخوردارتان ساخته. به این خدا ایمان آورید و هوشیار باشید که چشم از حق نپوشید و با خداى یکتا، عناد و دشمنى نورزید که در این صورت ممکن است همان عذاب نوح متوجه شما گردد، هنوز از سرگذشت قوم نوح و عذابى که متوجه آنان شد زمان زیادى نگذشته و شما آن را بخاطر دارید![3]

 

 


[1] سرزمین احقاف اکنون شنزارى لم یزرع و غیر قابل سکونت است.

[2] جادالمولی، محمد احمد، قصه‌های قرآن، صفحه: ۴۵، پژواک اندیشه، قم - ایران، 1380 ه.ش.

[3] جادالمولی، محمد احمد، قصه‌های قرآن، صفحه: ۴۶، پژواک اندیشه، قم - ایران، 1380 ه.ش.

  • محمد مهدی حبیبی